اکبر کاراته و الاغش در جبهه
اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچهها ببره. بین نخلها که میومد یه چیز عجیبی بین علفها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید. سر الاغ توی سطل شربت بود!
اکبر کاراته، الاغ شیمیایی شدهای رو از خونه خرابههای آبادان پیدا و با کلی دوا درمون سرپاش کرد. یه خورجین انداخت روی الاغو روش نوشت: سوپر طلا، دربست به همه نقاط کشور!
یه بیسیم میانداخت پشتش و به بچهها سواری میداد و ازشون پول میگرفت. یه روز بچهها می خواستن مقر آبادان رو خاکریز بزنن تا ترکش کمتر به بچهها بخوره. هوا خیلی گرم بود. بیسیم زدن به اکبر کاراته:
-اکبر اکبر
-اکبر به گوشم
-اکبر بچهها تشنهاند، آب می خوان
-به درک که تشنهاند!
-اکبر بچهها خستهاند، دارن میمیرن
-به درک که دارن میمیرن! چی میخواید؟
-شربتی، کمپوتی، چیزی. تو که الاغ داری بردار بیار
-آخه حیف این الاغ من نیست که واسه شما شربت بیاره؟!
اکبر کاراته یه سطل شربت درست کرد و چند تا کمپوت برداشت تا واسه بچهها ببره. بین نخلها که میومد یه چیز عجیبی بین علفها دید. پیاده شد ببینه چیه که صدای "هورت، هورت" شنید.
سر الاغ توی سطل شربت بود! اکبر سطل رو بکش، الاغ بکش! اکبر بکش، الاغ بکش! آخر سر اکبر سطل رو گرفت و سوار الاغ شد. به بچهها که رسید گفت: «عزیزان بیایید. فرزندان رشید اسلام بیایید. عجب شربتی براتون آوردم.»
اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچهها میگفت: «اول ساقی، بعد شما یاغیها!»
اینبار نخورد و داد بچهها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمیخوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»
لیوان دوم رو که خواست بده، بچهها به شک افتادن. دورهاش کردند و گفتند: «اکبر بگو قصه چیه؟» اکبر گفت: «عزیزان رزمنده، دلاورها همه به دهن قشنگ سوپرطلا نگاه کنید.» دیدیم آب دهن و بینی الاغ اومده بیرون و معلومه کله الاغ تا نصفه توی شربت بوده.
حالمون بهم خورد! دستوپای اکبر رو گرفتیم و انداختیمش توی رودخانه بهمنشیر. اکبر کاراته جیغ میزد: «تو روخدا. خفه میشم. خاک بر سرت کنند الاغ خر! تو شربت رو خوردی کتکش رو من میخورم! خاک بر سرت کنند الاغ! اگه من مُردم اونور جلوتو میگیرم!»
*****
اکبر همیشه قبل از شربت دادن به بچهها میگفت: «اول ساقی، بعد شما یاغیها!» این بار نخورد و داد بچهها خوردن. مصطفی گفت: «چیه اکبر؟ چطور امروز ساقی نمی خوره؟» اکبر گفت: «آخه حیف شما نیست؟ باید اول شما عزیزان بخورید.»
لیوان دوم رو که خواست بده، بچهها به شک افتادن و ...
جزیره مینو بودیم و جاده میزدیم. به خاطر باتلاقهایی که داشت، گرازهای زیادی اونطرفا بودند. یه دیوار خرابی هم اونجا بود که بچهها توش سوراخی درست کرده بودند و دیدهبانی میکردن.
یه روز اکبر کاراته رو به فرماندمون، حاج مهدی علیخانی گفت: "حاجی! میخوام امشب یه گراز بگیرم!" اونشب با این حرف اکبر، گفتیم و خندیدیم. با بچهها نقشه کشیدیم و قرار شد سرش بازی دربیاریم.
با حاجی تیغ شاخههای خرما رو کندیم که یه چیز عجیب غریبی از آب دراومد! رفتم به اکبر گفتم: "اگه گراز میخوای، اونطرف دیوار هست" گفت: "اونور که عراقیها هستن. منو میکشن! حالا هروقت گراز رو دیدی خبرم کن."
بعد یه مدت به اکبر گفتم: "یه گراز اونور سوراخه. سرتو بکن توی سوراخ تا ببینیش" اکبر سرشو توی سوراخ کرد و هی میگفت: "کو این گراز؟ چرا نمیبینمش؟" یکدفعه مهدی علیخانی شاخههای خرما رو برد بالا و محکم کوبید پشت اکبر! داد زدم: "اکبر عراقیها خوردنت!"
اکبر جیغی کشید و خواست سرشو بیاره بیرون که خورد به سر سوراخ! دوید توی جاده و داد میزد: "یا ابوالفضل، گراز منو خورد!" عراقیها که سروصدا رو شنیده بودن یه آرپی جی زدن که خورد به سر نخل. اکبر داد زد: "یاابوالفضل، عراقیها منو خوردن!"
بخش فرهنگ پایداری تبیان