صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 125

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    جبهه كه بوديم توسل هاي ابراهيم بيشتر به حضرت صديقه طاهره (س) بود و هميشه روضه حضرت رو مي خواند.
    وقتي هم كه مجروح شده بود و در بيمارستان نجميه تهران بستري بود هنگامي كه دوستاش به ملاقاتش مياومدن
    شروع به روضه خواندن مي كرد. مي گفت: " بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا
    (س) كار سازه".
    زماني هم كه خبرنگار مجله پيام انقلاب با ابراهيم مصاحبه كرد و پرسيد: "چگونه در عمليات فتح المبين پيروز شديد؟ "
    ابراهيم جواب داد:"ما در فتح المبين جنگ نكرديم ما راهپيمايي مي كرديم و فقط «يا زهرا (س)» مي گفتيم "
    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    در عمليات فتح المبين كه ابراهيم مجروح شده بود سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني كه مربوط به
    بهداري ارتش بود و مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند قرار داديم.
    سالن به قدري شلوغ بود و مجروحين آه و ناله مي كردند كه هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يك گوشه اي رو پيدا
    كرديم و ابراهيم رو روي زمين خوابانديم. پرستارها هم زخم گردن و پاي ابراهيم رو پانسمان كردن در آن شرايط كه
    اعصاب همه به هم ريخته بود و سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود ناگهان ابراهيم با صدايي رسا شروع به خواندن
    شعر زيبايي در وصف حضرت زهرا (س) كرد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشان بود.
    براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن رو فرا گرفت .هيچ مجروحي ناله نمي كرد. انگار همه چيز رديف و مرتب شده
    بود. به هر طرف كه نگاه مي كردي آرامش موج مي زد و قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري
    مي شد. همه آرام شده بودند ، وقتي خواندن ابراهيم تمام شد، يكي از خانم دكترها كه مسن تر از بقيه بود و حجاب
    درستي هم نداشت و خيلي هم تحت تأثير قرار گرفته بود جلو آمد و سريع گفت: "من كاري به محرم و نامحرم ندارم
    تو هم مثل پسرمي " و بعد نشست و سر ابراهيم رو بوسيد و گفت: "فداي شما جوون ها".
    قيافه ابراهيم ديدني بود، گوش هاش سرخ شده بود. بعد هم از خجالت ملافه را روي صورتش انداخت .
    ما تو را دوست داريم
    امضاء


  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    جواد مجلسي راد
    پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل
    همه مجالس توسل هاي ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا مي رفتيم حرف از ابراهيم بود. خيلي از بچه ها
    داستان ها و حماسه آفريني هاي اون رو توي عمليات ها تعريف مي كردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه
    طاهره(س) انجام شده بود.
    به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري كه سر مي زديم از ابراهيم مي خواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت
    زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچه هاي يكي ازگردان ها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و
    طولاني شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي مي كردن و صداش رو
    تقليد مي كردن وچيزهائي مي گفتن كه خيلي ناراحت شد.
    ابراهيم عصباني شد و مي گفت: "من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي
    نمي كنم". هر چه مي گفتم:
    "آقا ابرام، حرف بچه ها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن "، بي فايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد
    كه :"ديگه مداحي نمي كنم".
    ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان
    مي دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع
    اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "اين بابا انگار نمي دونه خستگي يعني چي؟ " البته مي دونستم كه او هر ساعتي
    هم بخوابه ،قبل از اذان بيداره و مشغول نماز مي شه.
    ابراهيم بچه هاي ديگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و
    تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا كرد و بعد هم مداحي حضرت زهرا(س). اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان
    همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم رو ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم، ولي چيزي
    نگفتم.
    بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عيجب ابراهيم بودم.
    يكدفعه نگاه معني داري به من كرد و گفت: "مي خواي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟ "
    گفتم: "خوب آره، شما ديشب قسم خوردي كه... " پريد تو حرفم و گفت: "چيزي كه بهت مي گم تا زنده ام جايي نقل
    نكن". بعد ادامه داد: "ديشب خواب به چشمم نمي اومد ولي نيمه هاي شب كمي خوابم برد، يكدفعه ديدم وجود
    مطهرحضرت صديقه طاهره(س) تشريف آوردند و گفتند:
    "نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان"
    ديگه گريه امان صحبت كردن بهش نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
    امضاء


  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهرك المهدي
    حسين االله كرم، حسين جهانبخش
    از ماجراي تپه تك درخت مدتي نگذشته بود كه ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در
    اطراف سرپل ذهاب رفتند و در آنجا سنگرهاي پدافندي رو در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
    يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه ها دنبال ابراهيم مي گردن. با تعجب پرسيدم: "چي شده؟" گفتند:
    "از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! " من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني رو جستجو كرديم
    ولي خبري از ابراهيم نبود. ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچه هاي ديده بان گفتن:
    "از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان! " اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني
    رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
    با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آيند و پشت سر اونها هم
    ابراهيم و يكي ديگه از بچه ها قرار داشتن. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
    هيچكس باور نمي كرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در
    شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
    يكي از بچه ها كه خيلي ذوق زده شده بود، جلو اومد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: "
    عراقي مزدور!"
    يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو مي آمد، روبروي آن جوان ايستاد و يكي يكي
    اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: "برا چي زدي تو صورتش؟!"
    جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: "مگه چي شده اون دشمنه"
    ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: "اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي دونن
    براي چي با ما مي جنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟"
    آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم. بعد برگشت و پيشاني اسير
    عراقي رو بوسيد و معذرت خواهي كرد ". اسير عراقي كه با تعجب حركات ما رو نگاه مي كرد، به ابراهيم خيره شده بود.
    از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها رو مي شد فهميد.
    امضاء


  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديدار ابراهيم از خاطرات
    و اتفاقات جنگ صحبت مي كرد. اما از خودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شد. يكدفعه
    ابراهيم خنده اي كرد وگفت: يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم: "تومنطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جوون
    كه همه از يه روستا باهم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت وديديم اينها انگار هيچ
    وقت نماز نمي خونن.
    تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم وديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده اي هستن. اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد
    بودن وفقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه. از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن. من هم
    بعداز ياد دادن وضو، يكي از بچه ها رو صدا زدم و گفتم: " ايشون پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين.
    "من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكراي نماز رو مي گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي تونست
    جلوي خنده خودش رو بگيره ، چند دقيقه بعد ادامه داد:
    تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن، يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند
    به خاراندن سر، خيلي خنده ام گرفته بود ولي خودم رو كنترل كردم . اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مهر به
    پيشانيش چسبيده بود و افتاد .پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت
    چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده .
    گروه شهيد اندرزگو
    مصطفي هرندي، اكبرقيصري
    فرج االله شيرين آبادي
    مدت كوتاهي پس از شروع جنگ، فرماندهي سپاه در غرب كشور جلسه اي برقراركرد و قرار شد از تمركز نيروها در
    جبهه اي واحد جلوگيري شود و همه نيروهاي داوطلب و بچه هاي سپاه در مناطق مختلف تقسيم شوند. لذا گروهي از
    بچه ها از سرپل ذهاب به سومار، گروهي به سمت مهران و صالح آباد و گروهي به سمت بستان رفتند.
    طبق جلسه حسين االله كرم كه از فرماندهان خوب مناطق عملياتي بود و قبلاً نيز فرمانده سپاه نفت شهر بود. به عنوان
    فرمانده سپاه گيلان غرب و نفت شهر انتخاب و به همراه چند گروهان از گردان هاي هشتم و نهم سپاه راهي اين منطقه
    شد. ابراهيم هم كه از دوران زورخانه رفاقت ديرينه اي با حاج حسين داشت به همراه او راهي گيلان غرب شد و به
    عنوان معاونت عمليات سپاه منصوب شد.
    امضاء


  7. Top | #36

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    گيلان غرب شهري است در ميان كوهستان هاي مختلف ودر70 كيلومتري جنوب سرپل ودر 50كيلومتري نفت شهر و
    خط مرزي كه عراق تا نزديكي اين شهر و بيشتر ارتفاعات آن راتصرف كرده بود. عده اي ازمردم شهر از آنجا رفته بودند.
    بقيه مردم هم روزها را به شهر مي آمدند وشبها به سياه چادرها در جاده اسلام آباد مي رفتند. تيپ ذوالفقار ارتش هم در
    منطقه« بان سيران »دراطراف گيلان غرب مستقر شده بود.
    در اولين روزهاي جنگ نيروهاي لشگرچهارم عراق وارد گيلان غرب شدند اما با مقاومت غيور مردان وشيرزنان اين
    شهر مجبور به فرار شدند. در جريان آن حمله بود كه يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي را به
    هلاكت رساند.
    مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيلان غرب گذشت. در اين مدت كار بچه ها فقط پدافند در مقابل حمله هاي احتمالي
    دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از نيروها ديده نمي شد.
    لذا طبق جلسه اي قرار شد، همان طور كه دكتر چمران جنگ هاي نامنظم را در جنوب و اصغر وصالي جنگ هاي
    چريكي را در سرپل ذهاب انجام مي دهند. يك گروه چريكي نيز در گيلان غرب راه اندازي شود.
    كار راه اندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت گروه را به ابراهيم و جواد افراسيابي واگذار كردند. به پيشنهاد بچه ها
    قرار شد نام دكتر بهشتي را براي گروه انتخاب كنند ولي در بازديدي كه شخص آيت االله بهشتي از منطقه داشت با اين
    كار مخالفت كرد و گفت: "چون شما كار چريكي انجام مي دهيد نام گروه را شهيد اندرزگو بگذاريد چرا كه او بنيان گذار
    حركت هاي چريكي و اسلامي بود. "
    ابراهيم تصوير بزرگي از امام (ره) و آيت االله بهشتي و مقام معظم رهبري را در مقر گروه نصب كرد و گروه فعاليت خود
    را آغاز نمود. نيروهاي اين گروه چريكي نامنظم، مانند نام آن نامنظم بودند و همه گونه آدمي در آن حضور داشت. از
    نوجوان تا پيرمرد، از افراد بي سواد تا فارغ التحصيل دكتري، از بچه هاي بسيار متدين و اهل نماز شب تا كساني كه در
    همان گروه نماز را فرا گرفتند. از بچه هاي حوزه رفته تا كمونيست هاي توبه كرده و... به اين ترتيب همه گونه نيرو در
    جوي بسيار صميمي و دوست داشتني دور هم جمع شدند.
    افراد اين گروه تقريباً چهل نفره در يك چيز با هم مشترك بودند و آن شجاعت و روحيه بالاي آنها بود. ابراهيم كه
    عملاً مسئوليت گروه را برعهده داشت هميشه مي گفت: "ما فرمانده نداريم " و از طريق محبت و دوستي خيلي خوب
    گروه را رهبري مي كرد. سيستم اداره گروه به صورتي بود كه همه كارها خودجوش انجام مي شد و تقريباً كسي به
    ديگري امر و نهي نمي كرد و بيشتر كارها با همفكري پيش مي رفت و بيشتر از همه جواد افراسيابي و رضا گوديني
    همراهان هميشگي ابراهيم بودند.
    امضاء


  8. Top | #37

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    يكي از برنامه هاي روزانه گروه كمك به مردم محلي وحل مشكلات آنها بود. بسياري از نيروهاي محلي گيلان غرب
    نيز از اين طريق به گروه جذب شدند.
    فعاليت گروه اندرزگو بيشتر، تشكيل تيم هاي شناسايي و عملياتي و عبور از ارتفاعات و تهيه نقشه هاي دقيق و صحيح از
    منطقه بود. كاري كه ابراهيم در شناسايي ها در پيش گرفته بود بسيار عجيب بود.
    نيمه هاي شب به همراه افراد از ارتفاعات عبور مي كردند و پشت نيروهاي دشمن قرار مي گرفتند و از محل استقرار و
    تجهيزات دشمن اطلاعات بسيار دقيقي را به دست مي آوردند. ابراهيم مي گفت: "اگه چنين كاري را انجام ندهيم معلوم
    نيست در عملياتها موفق شويم پس بايد شناسائي ما دقيق و صحيح باشد " و بعدها روش خود را به ديگر نيروها آموزش
    مي داد.
    از مهم ترين مطالبي هم كه مي گفت اين بود: "در مسئله شناسايي، نيرو بايد شجاعت داشته باشه. اگه ترس در وجود
    كسي بود نمي تونه نيروي اطلاعاتي موفقي باشه" و بعد هم در مورد تيزبيني و دقت عمل نيروها مي گفت.
    براي همين از ميان نيروهاي اين گروه زبده ترين و بهترين نيروهاي شناسايي و حتي فرماندهاني شجاع، تربيت يافتند
    و به قول فرمانده تيپ 313 حر كه مسئوليت اطلاعات و عمليات را در جنگ به عهده داشت:
    "ابراهيم با روش هاي خود بنيان گذار اين تيپ بود هر چند كه قبل از تشكيل آن به شهادت رسيده بود. "
    گروه چريكي شهيد اندرزگو در دوران فعاليت يكساله خود شاهد پنجاه و دو عمليات كوچك و بزرگ توسط همان
    نيروهاي نامنظم بود كه لشگر چهارم ارتش عراق را در منطقه غرب به ستوه آورده بود و تلفات سنگيني را به آنان
    تحميل كرد. در اين گروه كوچك، انسان هاي بزرگي تربيت شدند كه دوران دفاع مقدس ما مديون رشادت هاي آنهاست.
    آنها از خرمن وجودي ابراهيم خوشه ها چيدند و به شاگردي ابراهيم افتخار مي كردند:
    شهيد رضا چراغي فرمانده شجاع لشگر 27 حضرت رسول (ص)، شهيد رضا دستواره قائم مقام لشگر، شهيد حسن
    زماني مسئول محور لشگر ، شهيد سيد ابوالفضل كاظمي فرمانده گردان ميثم، شهيد رضا گوديني فرمانده گردان حنين،
    شهيد علي اوسط معاون تيپ مسلم ابن عقيل، شهيدان ابراهيم حسامي و هاشم كلهر معاونين گردان مقداد، شهيدان
    جواد افراسيابي و علي خرّمدل از مسئولين اطلاعات لشكر و همچنين چندين فرمانده بزرگ دفاع مقدس كه هم اكنون
    نيز از افتخارات نظام اسلامي هستند.
    امضاء


  9. Top | #38

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    شهادت اصغر وصالي
    سيد محمد كشفي، علي مقدم
    از اتفاقات مهمي كه در روزهاي اول تشكيل گروه افتاد ماجراي عاشوراي سال پنجاه و نه بود.
    اصغر وصالي و علي قرباني با تعدادي از نيروهاي داوطلب از سرپل ذهاب به گيلان غرب آمدند و قرار شد بعد از
    شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر عملياتي آغاز شود.
    قسمتي از مواضع دشمن شناسايي شده بود. شب عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند و عزاداراي با شكوهي
    برگزار شد. مداحي ابراهيم را در آن جلسه بسياري از بچه ها به ياد دارند. او با چه شور و حال عجيبي مي خواند و اصغر
    وصالي هم ميان دار عزادارها بود.
    روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها راهي منطقه« برآفتاب» شدند تا شناسايي هاي انجام شده را كامل كنند.
    حوالي ظهر بودكه خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شده اند. بقيه بچه ها خودشان را به آنها رساندن.
    نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما !
    علي قرباني به شهادت رسيده بود و به خاطر شدت جراحات اميدي هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالي را سريع
    به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست. بعد از شهادت اصغر ابراهيم را ديدم كه با صداي بلند گريه
    مي كرد و مي گفت:
    "هيچكس نمي دونه چه فرمانده اي رو از دست داديم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت. " اصغر در حالي
    كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت رو در ظهر عاشورا به بدست آورد.
    ابراهيم براي تشييع پيكر اصغر به تهران آمد و اتومبيل پيكانش را كه در گيلان غرب به جا مانده بود به تهران آورد در
    حالي كه به خاطر اصابت تركش تقريباً هيچ جاي سالمي نداشت. پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه
    بازگشتيم. ابراهيم مي گفت: اصغر چند شب قبل از شهادت برادرش رو در خواب ديده بود. برادرش هم گفته بود : اصغر،
    تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.
    ابراهيم روز بعد بچه هاي گروه رو جمع كرد و براي اصغر عزاداري و مجلس ختم برپا كرد. بعد هم بچه ها به هم قول
    دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند.جواد افراسيابي و چند نفر از بچه ها هم
    گفتند: "مثل آدم هاي عزادار محاسن خودمون رو كوتاه نمي كنيم تا اينكه صدام رو به سزاي اعمالش برسانيم ".
    امضاء


  10. Top | #39

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ظاهر ساده
    مصطفي هرندي،علي صادقي
    حسين االله كرم
    در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بسياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند. اما
    او هميشه طوري رفتار مي كرد تا كمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي
    مي پوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديك تر شود و هم به نوعي جلوي نفس خود را گرفته باشد. آنقدر ساده و
    بي آلايش بود كه وقتي براي اولين بار او را مي ديدي فكر مي كردي كه او خدمتكار و... براي رزمندگان است. اما مدتي
    كه مي گذشت به شخصيت او پي مي بردي.
    ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود و به جاي رسيدن به ظاهر و قيافه بيشتر به فكر باطن بود و بچه ها هم از او تبعيت
    مي كردند، هميشه مي گفت: "مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر
    آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم " و نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي
    گروه،كاملاً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند.
    ابراهيم در عين سادگي ظاهري به مسائل سياسي كاملاً آگاه بود و جريانات سياسي را هم خوب تحليل مي كرد.
    مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير
    نظر بني صدر اداره مي شد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد. اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه
    حضور اين گروه در منطقه لازم است و تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و اجرا مي شود. بعد از مدتي با
    پيگيري هاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.
    امضاء


  11. Top | #40

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    يك روز صبح اعلام كردند كه بني صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه
    حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني صدر بودند چهره ي
    بچه هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بني صدر آمده بودند. هر چند
    هدفشان چيز ديگري بود و مي گفتند: "ما مي خواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو
    اداره مي كنه و... " آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي كوپتر
    به كرمانشاه نمي آيد.
    امضاء


صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi