نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خدا جون دوست دارم ،قد بابام!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    خدا جون دوست دارم ،قد بابام!

    خدا جون دوست دارم ،قد بابام!

    این عکس سال 64 گرفته شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا هم امامزاده علی اصغر (ع) است در یکی از روستاهای نزدیک ما، پدرم موقع تولد من در مرخصی بود. او مرا خیلی دوست داشت و از بدنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود. پدر بزرگم معمولا وقتی بچه هایش صاحب پسر می شدند، برایشان قربانی می کرد، و چون من دختر بودم این کار را نکرد، اما پدرم خودش برایم قربانی داد.



    همیشه از مناطق جنگی که برمی گشت، برایم سوغاتی می آورد، از هویزه و جاهای مختلف، هنوز روسری ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود، دارم. بابا صدایی خیلی جدی داشت هنوز نوارهای مداحی اش را دارم و هر وقت که دل تنگ پدر می شوم میذارم توی ضبط و با او زمزمه می کنم.
    من دو سال بیشتر نداشتم که بابا شهید شد و اصلا شهادت بابا را به یاد ندارم، او مفقود الاثر بود و درست ده سال بعد بود، که پیکر قشنگش را آوردند، آن روز من یک احساس خاصی داشتم، خیلی خوشحال بودم. همه گریه می کردند ولی من خوشحال بودم، یک حس خاصی به من دست داده بود، خیلی هم افتخار می کنم که او سردار« اقبالیه » است و همه او را می شناسند.
    حالا که سالها از آن روزها گذشته، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم، بچه که بودم، زیاد به خوابم می آمد، ولی حالا اصلا. دعا هم زیاد می خوانم، اما باز هم نمی شود، شاید بابا دیگه مرا دوست ندارد! نه این چه حرفی است، مگر می شه باباها دختراشونو دوست نداشته باشن؟ البته همیشه احساس می کنم بابا کنارم هست ،حس می کنم عکس هایش با من حرف می زنند .
    دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می آید.

    مامانم، خیلی بابام را دوست داشت و هر وقت بابا می خواست به جبهه برود، ساکش را آماده می کرد و بابا را با روی خوش و شاد بدرقه می کرد.
    بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود، حتی در وصیت نامه اش هم به این موضوع اشاره کرده است.
    مامان می گه: بابا وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می روم و دیگر برنگردم.
    و بابا دیگه برنگشت، اما من الان یک بابای کوچولو دارم، نذر کرده بودم که اگر بچه ام پسر بود ، اسم بابا رو براش بذارم و الان پسرم به نام بابا و شبیه باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم، کاری از دستم بر نمی آید.
    پس می گویم: «خدا جون! دوسِت دارم، قد بابام!»

    سمیه، فرزند شهید محمد اسماعیل عسگری




    امضاء

  2. تشكرها 3

    parsa (17-06-2010), جمعه سبز (07-12-2011), خادمه زینب کبری(س) (10-06-2010)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi