نگاه عاشقانه و نگران مادر!
گاه از جور روزگار، به تنگ می آمدی، اما هر بار،
فقط به خاطر برق شادی نگاه شیرین کودکت، تاب تحمل می نمودی
و اخم به آبرو نمی آوردی ، دل دل می کردی نفهمد و نداند ،
زندگی، گاه زیبا نیست، با این خیال که آشفته نشود ذهن کودکانه ی بی غشش!
گویند: خلد برین زیر پای توست... دانی چرا؟
دست به دعا بردی، آلام طبیبان به جان خریدی، آن زمان که دانستی مادر نمی شوی!
نه بهر خودخواهیت نه، بل فقط زان مهر مادریت!
روزی که از شوق طبیب، ید پنهان شفا بخش اجابت را دانستی،
با خود اندیشیدی: الاهم ، مرا لایق کرد
و فرزندی عطایم نمود، حال من مادرم، تنها یک مادرم.
چه شبها تا صبح پلک برهم ننهادی و در سجاده ی عشق،
بهر آن نطفه، یاسین و ان یکاد خواندی،
با هزاران الله اکبر نثار قطره خونی در وجودت نمودی تا در امانش نگاه دارد
پروردگاری که از دم مسیحائیش دمیده بود بر آن جان بی جان.
به آن هنگام که جنبید بطنت از آن نظر کرده ی الهی ،اشک شوق ریختی!
با این خیال که مبادا برنجد روح لطیف نازنین جا خوش کرده در دامانت،
به جان خریدار شدی شیطنت های گاه و بیگاهش
و بر زبانت حرام نمودی آه و ناله های ناگریز مادر شدن را !
به دنیا که آمد؛ غافل از خود بودی ،
رنگ پریده ی رخسار و لبه ی تشنه ی خود را سراغی نگرفتی
با چشمانی منتظر، نگه به در دوختی تا بیاید آن نگار کوچک دامن گریز!
آن گه که در دامن مادریت یافتی اش، نفست حبس شد
نگاهش می کردی و می خندیدی
همگان اندیشیدند که تو روی فرزند می بینی
اما پنهان ز دیده ها، تو می جستی تنها، دست و پای سالمش؛
و از آن لحظه بود که دزدیدی خواب چشمانت
لالایی خواندی و خوراندی ازشیره ی جانت تا بیارامد آن طفل بی زبانت.
دستش بگرفتی و راهش بردی، غان غون هایش را رهنمون شدی
و معنایش بخشیدی، زبانش آموختی!
درس زندگی و روزگار ، زین مهمتر ادبش آموختی،...
گاه از جور روزگار، به تنگ می آمدی،
اما هر بار، فقط به خاطر برق شادی نگاه شیرین کودکت،
تاب تحمل می نمودی و اخم به آبرو نمی آوردی ،
دل دل می کردی نفهمد و نداند ، زندگی، گاه زیبا نیست،
با این خیال که آشفته نشود ذهن کودکانه ی بی غشش!
هر شب، با چهره ای گشاده و خنده ای بر لب، کنارش می آرمیدی
و قصه ی شاه پریون از برایش می گفتی،
به رویای شیرینی دعوتش می نمودی
تا بیاسوید جان شیرین تر از جانت!
با هزاران امید و آرزو مکتبش فرستادی،
همگام او شدی و دوباره "بابا آب داد، بابا نان داد" را مشق نمودی!
بی هیچ بهانه و در پی نفعی، درس زندگیش آموختی
واز برایش فاش کردی عبرت روزگار ، تا شاید بهر آن بیاسوید جانش.
درسش دادی و درسش بگرفتی،مرارت ها به جان خریدی،
تا این که آن کودک دردانه را، جوانی چون سرو ساختی !
همچون همیشه، باز نگران و بیقرار آن سرو جوان اما دردانه بودی!
"دوستش کیست؟ تحصیلش چه می شود؟
کارش چیست؟ راهش کجاست؟ بختش کیست؟ و...."
وقتی دیگر نمی دانستی چه می شود و چه باید کرد!!!
لاجرم ناگزیر در گوشه ای تک و تنها می نشستی
و بر سجاده عشق لایتناهی، سجده می نمودی و قسمش می دادی،
می خواستی مقدر سازد بهترین ها را از بهر فرزندت!
اما.....
امان از بخت بد روزگار،
امان از سرو جوان فراموش کار!
سرو جوان، ید مهربانی را که درهر شب کودکانه،
بر سرش نوازشی بود و خاطرش آسوده نمی شد
اگر چنگ در چنگ دستان مادر نمی نمود، از یاد برد !
شکست، حرمت آن دستان مهربان و تنومند را ،
چروکیده و ناتوانش خواند!
غره درشوق و توان جوانی اش، دست به ظاهر توانمند خود را
بر بالای دست به ظاهر نحیف تو برد
و نشانت داد قدرت بی مثلش را،
بدین سان به جرم نادانی اش، ید گیرنده ی تو را
به کناری زد و ندای استقلال و آزادی بر آورد!
قصه های خوش و آب رنگ همیشگی مادرانه ات ،
به یکباره رنگ و لعاب و حلاوتش را از دست داد !
سرو خرمان، کهنه اش پنداشت و پروراند در سر،
آرزوی شنیدن داستان خوشی دیگر!
افسوس، صد افسوس که عبرت نگرفت و
ندید آنچه در خم روزگار دیده و آموخته بودی
و بی منت و از سر مهر ارزانیش داشتی!
نشنید آنچه گفتی،
آویزه ی گوش جان و راهش ننمود پندهای دلسوز مادرانه ات،
دانسته و ندانسته، هر بار بی تفاوت گذر کرد!