داستان «همیشه به خدا توکل کن»
روزی مرد کوه نوردی از بالاترین کوه جهان بالا رفت . هنگامی که قله را فتح کرد چند روزی بر سر قله ماند . وقتی خواست بر گردد هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی دید . به هر زحمتی که بود خود را با طنابی محکم بست و آرام آرام از کوه پائین آمد . بعد از مدت زیادی که از کوه پائین می آمد . از شدت سرما دستش یخ زده بود . ناگاه طناب از دست او لیز خود و فقط طناب در یک دست او قرار گرفت . قدرت بالا رفتن از طناب را نداشت . از ترس و بیم جان با همان یک دست طناب را محکم گرفته بود.
پس از مدتی خسته شد و از خداوند طلب کمک نمود . ندائی آمد که : ای بنده من اگر از من کمک می خواهی طنابت را بِبُر .
مرد تا این را شنید گفت : نه طناب را نمی برم مگر از جانم سیر شده ام؟. دو باره ندائی شنید که : طنابت را ببر ما تو را حفظ می کنیم . اما کوهنورد بازهم اهمیت نداد . و محکم تر از قبل طناب را در دست گرفت . پس چون هوا بسیار سرد بود ، از شدت سرما جان باخت . صبح در روزنامه های و مقالات عمومی چنین نوشتند : بهترین کوهنورد جهان با فاصله چند قدمی از زمین جان سپرد
نتیجه : اولاً اینکه همیشه باید از خداوند در سختی ها طلب کمک کنی . دوماً : هنگامی که از خداوند طلب کمک می کنی ، مطمئن باش که خداوند کمکت می کند و اگر دیدی امور به گونه ای شد که زندگی سخت تر شد ، بدان حکمتی در کار است