هجده شمع خاموش
بغضی غریب بر سینه اسمان نشسته است
بغضی که بند بند استخوانم را می لرزاند.
اه ! ای بهانه هستی!
چگونه اندوهگین نباشم وقتی که جشن هجده سالگی ات را سیاه پوشیدم هجده شمع خاموش
تو نیستی و دیوارهای که چه هنوز سیلی خوردن تو را ضجه می زنند
تو نیستی و پاییز نبودنت، همه اسمانها را به اتش کشیده است.
من میدانم که شب از ازل به خاطر تو سیاه پوش است
و باران ، بغض شکسته عرشیان است برداغ های بی کرانت.
اه ! ای بانوی اب ها
تو کیستی که موج ها در برابر قامت سر فرود اورده اند
و درختان به احترامت ایستاده اند؟