در مثل گويم که يک مرد کريم
زندگي مي کرد در عهد قديم
در محيطي بس بزرگ و با صفا
با دلي آکنده از مهر و وفا
پر ز شيريني دکاني داشت او
در کنارش بوستاني داشت او
بود کاخي در ميان بوستان
حاضر از بهر حضور دوستان
نهرها در باغ جاري گشته بود
بلبلان بر شاخه ها بنشسته بود
بهر آن دکان و باغ و آن نعيم
داشت فکري پخته آن مرد کريم
گفت با خود گر بيابم يک جوان
گيرم از او در صداقت امتحان
چون که شد پيروز او در امتحان
واگذارم هر چه باشد بر جوان
گردد اين کاخ بزرگم خانه اش
آن دکان و جنسها سرمايه اش
بود تا روزي جواني با شتاب
گشت وارد بر دکان آن جناب
گفت هستم در پي شغلي روان
هست کاري بهر من در اين مکان؟
چون کريم آن عرض حاجت را شنيد
مصلحت در رد گفتارش نديد
يک طبق انواع شيريني در آن
با ادب بنهاد در پيش جوان
گفت آري ، ليک کار من کنون
از فروش اين طَبَق نبوَد فزون
چون فروش اين طبق پايان بري
وا گذارم بر تو کار ديگري
تا جوان بگرفت بر سر آن طبق
گوييا برده است از وي آن سَبَق
حب دنيا در دل او ريشه کرد
همچو شيطان بر خطا انديشه کرد
گفت شد چون کار ما از اين قرار
به که بردارم طبق را الفرار
شاد بود از آنچه آورده بدست
غافل از آنکه چه ها رفته ز دست
آنهمه نعمت بود در انتظار
او براي اندکي کرده فرار
بود غافل ليک غافل تر از آن
غافل از لطف خداي مهربان
جنت و رضوان و نعمتهاي آن
جملگي در انتظار مردمان
اين جمال و ثروت و دست و زبان
هر يک ابزاري است بهر امتحان
گر گرفتي نعمت و کردي فرار
زير پا بگذاشتي عهد و قرار
لذتي کوتاه را دريافتي
ليک خير جاودان را باختي