من سالمندم، اما فرسوده و پوسیده و ملول نیستم.

سن وسالم را می توانی از چین و چروک های
دست ها و پیشانی ام بخوانی


از من مپرس که این همه خط را از کجا آورده ام.
از من مپرس که اولین خط را کدام حادثه بر
پیشانی ام نوشت و به دست های لرزانم هدیه داد.


خطوط پیشانی ام را تو خوب می خوانی، اما بین خطوط
را فقط آن گاه می توانی بخوانی که دست های لرزانت قادر
به باز کردن پنجره روبه روی تنهایی ات نیست.


من سالخورده ام و چرخ روزگار، شالوده شادمانی را از من گرفته است؛
با این وجود،هنوز که هنوز است، گرمی عشق
را با تمام وجود خویش احساس می کنم.


من پیر عقلم و جوانی جنون را از لابه لای خاطرات تَرک
خورده خویش می خوانم و می دانم که... خاموش می شوم

امّا هرگز به سردی نمی گرایم؛
که زندگی جریانی است ناخواسته تر از تمام اتفاق ها که:

پیر خرد مرا به خموشی اشاره کرد
یعنی ببند رخنه دیوار زندگی

دیرزمانی است که بغض های خویش را بر سر خاطره ها
خالی می کنم و تنهایی روزافزونم را در گوشه های
خیس سکوت، با قدم زدن سپری می کنم.


دیرزمانی است که لبخند را از من گرفته اند و چاشنی
هر صبح من، گریه هایی است که تازه از راه می رسند
تا جای خالی فرزندان مرا پر کنند.


دیرزمانی است که طعم طراوت و تبسّم را از من دزدیده اند
و من جای خالی اش را با آیینه های زنگار خورده می پوشانم
تا به تنهایی خویش سرپوش نهم.


من سالخورده ام، امّا تنها نیاز مبرم من
عشق است و صمیمیّت، محبّت است و لبخند.


من سالخورده ام و در آستانه پیری؛ چه کسی از من خواهد
پرسید که به کدام دل خوشی، تکیه می زنم؟


قلبم شکسته است، امّا به تکه تکه های آن تکیه می کنم که
مرا جز استواری خویش، هیچ تکیه گاهی نیست.


اگرچه پایم را توان ایستادن نیست، امّا بر پوکی استخوان خویش
می ایستم که بدانید، غرور من پیر نشدنی است.


من روی زانوان خودم ایستاده ام
بالاتر از زمان خودم ایستاده ام