دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست
ايزد که جهان به قبضهي قدرت اوست
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
هم سيرت آنکه دوست داري کس را
با ديده مرا خوشست چون دوست دروست
چشمي دارم همه پر از ديدن دوست
يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست
از ديده و دوست فرق کردن نتوان
هر لحظه هزار مغز سرگشتهي اوست
دنيا به جوي وفا ندارد اي دوست
گر دشمن حق نهاي چرا داري دوست
ميدان که خداي دشمنش ميدارد
هم بر سر گريهاي که چشمم را خوست
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
سيخيست که پارهي جگر بر سر اوست
از خون دلم هر مژهاي پنداري
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
اجزاي وجودم همگي دوست گرفت