شب در هوس بوده و نابوده گذشت
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
القصه به فکرهاي بيهوده گذشت
عمري که ازو دمي جهاني ارزد
در يست گرانبها نمييارم سفت
سر سخن دوست نمييارم گفت
شبهاست کزين بيم نمييارم خفت
ترسم که به خواب در بگويم بکسي
يک موي ندانست و بسي موي شکافت
دل گر چه درين باديه بسيار شتافت
آخر به کمال ذرهاي راه نيافت
گرچه ز دلم هزار خورشيد بتافت
وين شربت شوق رايگان نتوان يافت
آسان آسان ز خود امان نتوان يافت
يک جرعه به صد هزار جان نتوان يافت
زان مي که عزيز جان مشتاقانست
بگذاشت مرا و جستجوي تو گرفت
از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت
بوي تو گرفته بود خوي تو گرفت
اکنون ز منش هيچ نميآيد ياد