يکي از همراهان ما، احمد بن عبدالله به جلو رفت وپا در خانه گذاشت، تا کنار آن نمازگزار برود، درميان آب غرق شد، ودر آب دست وپا مي زد، سخت در اضطراب بود، که دستش را گرفتم ونجاتش دادم. وقتي که او را از آب بيرون کشيدم، افتاد وبي هوش شد، پس از ساعتي به هوش آمد، اين بار رفيق دوم من خود را به آب زد، او نيز مانند احمد، در اضطراب سختي قرار گرفت وفروماند، من حيرت زده ماندم، به صاحب خانه (حضرت مهدي ـ عج) عرض کردم: از درگاه خدا، وشما معذرت مي خواهم، به خدا سوگند نمي دانستم که موضوع چيست؟ وما براي دستگيري چه کسي مأمور شده ايم؟ من در پيشگاه خداتوبه مي کنم. آن حضرت اعتنايي به گفتار ما نکرد وبه نماز خود ادامه داد، وما درمانده بيرون آمديم وبه سوي بغداد نزد معتضد عباسي باز گشتيم.
معتضد درانتظار ما بود، وبه درباريان سفارش کرده بود که هر وقت ما رسيديم، به ما اجازه ورود بدهند. شبانه به خانه معتضد عبّاسي رسيديم، او ما را نزد خود برد واز ما پرسيد: (ماجرا به کجا کشيد؟) وما همه ماجرا را براي او شرح داديم. معتضد گفت: واي بر شما، آيا قبل از من کسي را ديده ايد، وداستان خود را به او گفته ايد، گفتيم: نه. گفت: (من زنازاده باشم اگر شما اين خبر را براي کسي نقل کرديد وشما را نکشم). ودر اين مورد سوگند هاي غليظ خورد که اگر اين راز را فاش کنيد گردن شما را مي زنم، ما هم جرأت نکرديم تا اين حادثه عجيب را به کسي بگوييم، تا معتضد از دنيا رفت، آن گاه راز را فاش نموديم.(25)
در کتاب الصّراط المستقيم(26) نقل شده: هنگامي که امام حسن عسکري عليه السلام از دنيا رفت، معتضد عبّاسي سه نفر را مأمور کرد تا سرزده وارد خانه امام حسن عليه السلام شوند، وهر کس را در آنجا ديدند گردن بزنند، وسرش را براي معتضد بياورند. آن سه نفر مي گويند: به خانه امام حسن عليه السلام حرکت کرديم، وارد خانه شديم، سردابي را در آنجا ديديم، که در آن آب بود ومردي بر روي حصيري که بر روي آب گسترده بود نماز مي خواند، او به ما اعتنا نکرد، احمد بن عبدالله (يکي از همراهان) پيش دستي کرد، وبراي دستگيري آن نماز گزار، خود را به آب زد، ولي در آب فرو رفت ونزديک بود غرق شود، او را نجات داديم، دومين نفر نيز، خود را به آب زد، او نيز در حال غرق شدن بود که نجاتش داديم، سرانجام اين سه مأمور نزد معتضد عباسي بازگشتند وواقعه را به او خبر دادند، واو از آنها خواست که موضوع را کتمان کرده وفاش نسازند.(27)