صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 125

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 2

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ما تو را دوست داریم (جواد مجلسی)
    پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (علیه السلام) بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود!
    خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) انجام شده بود.
    به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا (علیه السلام) بخواند.
    شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
    بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیز هائی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
    آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
    هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
    آخر شب بر گشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
    ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدیم.

    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #82

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
    پاشو الان موقع اذانه.
    من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
    ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
    بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (علیه السلام) !!
    اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
    بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
    ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
    گفتم: خُب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
    بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) تشریف آوردند و گفتند:
    نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
    هرکس گفت بخوان تو هم بخوان
    دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
    عملیات زین العابدین (علیه السلام) (جواد مجلسی)
    امضاء


  4. Top | #83

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    • آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجات های ابراهیم را شنیده بودند.
    یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد. بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟
    گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشت. الان با ماشین داره می ره. برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی.
    یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟!
    گفتم: آره، چطور مگه؟!
    همینطور که به حرکت ماشین نگاه می کرد گفت: اینکه از قدیمی های جنگه چطور با تو رفیق شده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل ماست.
    بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه.
    من هم کلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه، اما ببینم چی می شه.
    روز بعد برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت و با فرمانده شما صحبت کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم.
    در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم،

    گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی.
    گفت: وقتش را ندارم. از همینجا رد می شیم. گفتم: اصلاً نمی خواد بیایی، تا همین جا دستت درد نکنه من بقیش را خودم می رم.
    گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد.
    با خودم گفتم: چطور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشه! اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد!
    به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود
    امضاء


  5. Top | #84

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم!
    ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شما می آیم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم. تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد.
    همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خلاف همیشه، با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی؟!
    خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرماندهی دستور داده این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه، شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم.
    چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی به مواضع دشمن رسیدیم. من آر پی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم.
    حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود.
    امضاء


  6. Top | #85

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم.
    در بالای تپه سنگر های عراقی کاملاً مشخص بود. من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن ها را بزنم.
    یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگر هایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاملاً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود!
    هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیر رس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و...
    در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو آمد و پای مرا گرفت!
    سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد. چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود.
    یکدفعه گفت: تویی؟! بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
    سنگر مقابل که بیشترین تیر اندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحیه گرفتند.
    من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شدند. همه شلیک می کردند. تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!
    کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد. تعداد زیادی از نیرو های

    دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
    من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه دوست دارند در علمیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره!
    نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
    ***



    امضاء


  7. Top | #86

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
    ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از گردان ها صحبت می کرد، داد می زد! خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم.
    می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید؟! چرا مجروح ها را جا گذاشتید، چرا...
    با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
    آن ها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
    ابراهیم و جواد توانستند تا شب 21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند.
    حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!
    ابراهیم بعد از این عملیات کمی کسالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم. چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
    امضاء


  8. Top | #87

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    روز های آخر (علی صادقی، علی مقدم)

    آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
    می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
    من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی؟!
    منتظر این سؤال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت.
    چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است.
    امضاء


  9. Top | #88

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد!
    اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند.

    ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهیم حالت دیگری داشت.
    در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! خندید. بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین (علیه السلام) قطعه قطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.
    دلیل این حرفش را قبلاً شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.
    بعد رفتیم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار دعوت کرد.
    فردا ظهر رفتیم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهیم را فرستادیم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار که در این دنیا نبود! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد!
    بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد. یکی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهیم خیلی عجیب شده، تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه!
    در هیئت، توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) بود. در ادامه می گفت: به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد.
    امضاء


  10. Top | #89

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ***
    اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، یکی تو کوچه داد زد: حاج علی خونه ای؟! آمدم لب پنجره. ابراهیم و علی نصرالله با موتور داخل کوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
    ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم. داخل خانه آمدیم.

    هوا خیلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خوردید؟ ابراهیم گفت: نه، زحمت نکش.
    گفتم: تعارف نکن، تخم مرغ درست می کنم. بعد هم شام مختصری را آماده کردم.
    گفتم: امشب بچه هام نیستند، اگر کاری ندارید همین جا بمانید، کرسی هم به راهه.
    ابراهیم هم قبول کرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه می ری؟! سردت نمی شه؟!
    او هم خندید و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام کردم!
    بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت و زیر کرسی! من هم با علی شروع به صحبت کردم.
    نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!
    توقع این سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند، اما ابرام جون، تو همیشه این حالت رو داری!
    سکوت فضای اتاق را گرفت. ابراهیم بلند شد و به علی گفت: پاشو، باید سریع حرکت کنیم. با تعجب گفتم: آقا ابرام کجا؟!
    گفت: باید سریع بریم مسجد. بعد شلوار هایش را پوشید و با علی راه افتادند.
    فکه آخرین میعاد (علی نصر الله)
    نیمه شب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواهش کرد برای شهادتش دعا کند. صبح زود هم راهی منطقه شدیم.
    ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود.
    رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه. گردان ها مشغول مانور عملیاتی بودند. بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش می آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی شد.
    حاج حسین هم آمد. از اینکه ابراهیم را می دید خیلی خوشحال بود. بعد از سلام و احوالپرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند، خبریه؟!
    حاجی هم گفت: فردا حرکت می کنیم برای عملیات. اگه با ما بیائی خیلی خوشحال می شیم.
    حاجی ادامه داد: برای عملیات جدید باید بچه های اطلاعات را بین گردان ها تقسیم کنم. هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطلاعات و عملیات داشته باشه.
    بعد لیستی را گذاشت جلوی ابراهیم و گفت: نظرت در مورد این بچه ها چیه؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسید: خُب حاجی، الان وضعیت آرایش نیرو ها چطوریه؟

    حاجی هم گفت: الان نیرو ها به چند سپاه تقسیم شدند. هر چند لشکر یک سپاه را تشکیل می دهد.
    حاج همت شده مسئول سپاه یازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش سپاهه، کار اطلاعات یازده قدر را هم به ما سپردند.



    امضاء


  11. Top | #90

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,030
    تشکر
    231
    مورد تشکر
    206 در 73
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه و ریش هایش را مرتب کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود.
    غروب به یکی از دیدگاه های منطقه رفتیم. ابراهیم با دوربین مخصوص، منطقه عملیاتی را مشاهده می کرد. یک سری مطالب را هم روی کاغذ می نوشت.
    تعدادی از بچه ها به دیدگاه آمدند مرتب می گفتند: آقا زود باش! ما هم می خواهیم ببینیم!
    ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد: مگه اینجا سینماست؟! ما برای فردا باید دنبال راهکار باشیم، باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم.
    بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
    می گفت: دلم خیلی شور می زنه! گفتم: چیزی نیست، ناراحت نباش.
    پیش یکی از فرمانده هان سپاه قدر رفتیم. ابراهیم گفت: حاجی، این منطقه حالت خاصی داره.
    خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله، عراق هم این همه موانع درست کرده، به نظرت این عملیات موفق می شه؟!
    فرمانده هم گفت: ابرام جون، این دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تکلیف هستیم، نتیجه اش با خداست.

    امضاء


صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi