صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27

موضوع: نگین هویزه {خاطراتی از شهید سید حسین علم الهدی}

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    در سال 57، مأموران رژیم شاه وارد مسجدجامع کرمان شدند و با ضرب و شتم مردم، جنایت و فاجعه آفریدند. به دنبال این ماجرا، حسین و شهید محمد علی مالکی و دو نفر دیگر از دوستانشان، برای بی پاسخ نگذاشتن این جنایت، خود را به کرمان رساندند. پس از یکی دو روز شناسائی و رایزنی، تصمیم گرفته شد شهربانی کرمان مورد حمله قرار بگیرد.
    در موعد مقرر، حسین مواد منفجره را زیر لباسش مخفی می کند و به بهانه گرفتن ویزا، وارد ژاندارمری می شود و مواد را در محل مناسبی جاسازی می کند و خود به سرعت از محل می گریزد. 2 دقیقه پس از خروج
    ص:17
    حسین، ساختمان شهربانی کرمان منفجر می شود.
    16
    در اوج پیروزی انقلاب، یکی از دانشجویان انقلابی توسط رژیم شاه دستگیر شد. به سید حسین گفتم: فلانی را دستگیر گرده اند؛ فکر می کنی می تواند در برابر شکنجه ها، مقاومت کند؟ گفت: قرآن می خواند؟
    گفتم: منظورت چیست؟
    گفت: اگر با قرآن انس داشته باشد، می تواند مقاومت کند !
    17
    حسین را بحدی شکنجه کرده بودند که در گوشه ی بازداشتگاه بی حال افتاده بود. من به
    ص:18
    بهانه ی اینکه به او آب بدهم، نزدیکش رفتم و گفتم: حسین ماجرا چیست؟ گفت: اسم من حمید است! صادق فکری کن که فرار کنیم.
    یکی از مأمورین از گوشه مرا دید و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو می گفتی او را نمی شناسی؟
    گفتم: این بنده خدا دارد از تشنگی می میرد، آمده ام به او آب بدهم.
    18
    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چند روز قبل از علمیات هویزه، حسین در نامه ای خطاب به حضرت آیت الله خامنه ای، تقاضای کمک می کند و می نویسد: اینجانب سید حسین علم الهدی، به همراه 62 نفر پاسداری که 21 نفرشان بدون سلاح است، تاآخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد. اسلحه ما 40 عدد کلاش و دو عدد آرپی جی است که یکی از آنها خراب است و...

    32

    وارد سپاه هویزه شدم تا ثبت نام کنم. کفش هایم را دم در، درآوردم و داخل سالن شدم. بعد از ثبت نام که می خواستم بروم بیرون،

    ص:29

    دیدم باران آمده و زمین گل شده. به یکی از برادران که از آن طرف می گذشت، خواستم تا کفش هایم را بیاورد جلوتر. اما او توجهی نکرد. می خواستم خودم به نحوی بروم طرفشان که دیدم که یکی از پاسداران رفت و کفشها را آورد. خیلی ساده تشکر کردم.

    بعد از چند دقیقه اذان گفتند و دیدم همان برادری که کفش های مرا آورده بود، امام جماعت است. از بچه ها سئوال کردم ایشان کیست؟ گفتند: حسین علم الهدی، فرمانده ی سپاه هویزه!

    33

    سید حسین پشت وانت نشسته بود؛ ناگهان با شدت به شیشه اتومبیل زد و به راننده گفت: بایست!

    از ماشین پیاده شد و رفت به سراغ زن روستایی که با چند بچه و مقداری اثاثیه

    ص:30

    منزل در کنار جاده ایستاده بود: پرسید کجا می روید؟ گفت: می خواهیم به شهر برویم.

    حسین به ما گفت: کمک کنید اثاثیه اش را سوار ماشین کنیم.

    اعتراض کردیم که: در این جاده خطرناک نزدیک بود ما را به کشتن بدهی!

    حسین گفت: ما برای نجات همین ها می جنگیم !

    34

    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    برای تهیه تدارکات و اسلحه به اهواز رفته بود. بعد از آنکه اسلحه و تدارکات را تهیه می کند، به کتابفروشی می رود و به تعداد بچه ها «نهج البلاغه» تهیه می کند.

    به هر کدام از بچه ها اسلحه و نهج البلاغه را با هم تحویل می دهد و به همه می گوید: همراه با آموزش نظامی، باید با نهج البلاغه هم آشنا شوید.

    ص:31

    35

    بنی صدر، دستور داده بود که نیروهای مستقر در هویزه، عقب نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. اما حسین بسیار مقاومت می کرد و یک بار شخصاً با بنی صدر بحث کرد و به او گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می توانیم استفاده کنیم و به عراق ضربه بزنیم.

    ولی بنی صدر معتقد بود که باید هویزه تخلیه شود. حسین طی نامه ای به حضرت آیت الله خامنه ای، موقعیت ویژه هویزه را تشریح کرد و آن قدر پافشاری کرد که نه تنها سپاه هویزه عقب نشینی نکرد، بلکه ارتش نیز به آنان پیوست تا عملیات 14 دی را انجام دهند.

    ص:32

    36
    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد. من تعجب کردم که حالا چطور شده از این خرج ها می کند؟

    کباب ها را گرفت و حرکت کردیم. به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد نان و کباب ها را به آنها داد. دو تا از کباب ها باقی ماند. ظهر که به منزل شان رفتیم، سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت: باید کباب ها را بخوری.

    هرقدر اصرار کردم خودش هم از کبا بها بخورد، نشد؛ غذای آن روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.

    37

    اسامی بچه های سپاه را برای نگهبانی ٌ تنظیم می کردم. یک روز سید حسین آمد سراغم و گفت: چرا برای من نگهبانی نگذاشته ای؟

    ص:33

    با قاطعیت گفتم: برای شما نگهبانی نمی گذارم؛ شما اینقدر کار دارید که نوبت به نگهبانی نمی رسد!

    با تبسم خاص خودش گفت: من هیچ فرقی با بقیه ندارم. همان طوری که دیگران نگهبانی دارند، برای من هم ساعت نگهبانی بزنید.

    به هر ترتیب بود ما را مجبور کرد که برایش ساعت نگهبانی بزنیم.

    38

    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    در ایامی که سید حسین فرمانده سپاه هویزه بود، هر روز صبح از مقر سپاه تا زمین ورزشی که در فاصله چند صدمتری بود، می دویدیم و در آنجا به نرمش می پرداختیم. وقتی به این زمین چمن می رسیدیم، با اینکه هوا سخت سرد بود و نم صبحگاهی روی چمنها نشسته

    ص:34

    بود، سید حسین کفش و جورابش را در می آورد و با پای برهنه، ما را رهبری می کرد.

    یک روز پرسیدم: کفش هایت را چرا درمی آوری؟

    گفت: در تاریخ خوانده ام که پیامبر (ص) زمینی را که محل تمرین مجاهدان بود، بوسیدند. من هم به احترام زمینی که پیامبر (ص) آنرا بوسیدند، کفش و جورابم را در می آورم.

    39

    سید حسین گفت: احتیاج به فردی داریم که همه منطقه را بشناسد.

    گفتم: من یکی را می شناسم که از از این حیث بی نظیر است؛ می گویند با بوییدن خاک، نام منطقه را می گوید.

    گفت: برویم سراغش!

    گفتم: همدست قاچاقچی ها است.

    ص:35

    گفت: بلند شو برویم سراغش.

    در تاریکی شب، رفتیم درِ منزلش. حسین با گرمی و صمیمیت حالش را پرسید و گفت: از شما می خواهم که لشکر اسلام را یاری کنی!

    ایشان گفت: من در صف شما نیستم.

    سید حسین، اسلحه اش را از دست بیرون آورد و دو دستی به ایشان تقدیم کرد. آن بنده خدا گفت: اسلحه دارم؛ نیازی به اسلحه ی شما نیست!

    سید حسین گفت: نه، باید این را بگیری که فردا پیش ما بیایی.
    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چند روز قبل از علمیات هویزه، حسین در نامه ای خطاب به حضرت آیت الله خامنه ای، تقاضای کمک می کند و می نویسد: اینجانب سید حسین علم الهدی، به همراه 62 نفر پاسداری که 21 نفرشان بدون سلاح است، تاآخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد. اسلحه ما 40 عدد کلاش و دو عدد آرپی جی است که یکی از آنها خراب است و...

    32

    وارد سپاه هویزه شدم تا ثبت نام کنم. کفش هایم را دم در، درآوردم و داخل سالن شدم. بعد از ثبت نام که می خواستم بروم بیرون،

    ص:29

    دیدم باران آمده و زمین گل شده. به یکی از برادران که از آن طرف می گذشت، خواستم تا کفش هایم را بیاورد جلوتر. اما او توجهی نکرد. می خواستم خودم به نحوی بروم طرفشان که دیدم که یکی از پاسداران رفت و کفشها را آورد. خیلی ساده تشکر کردم.

    بعد از چند دقیقه اذان گفتند و دیدم همان برادری که کفش های مرا آورده بود، امام جماعت است. از بچه ها سئوال کردم ایشان کیست؟ گفتند: حسین علم الهدی، فرمانده ی سپاه هویزه!

    33
    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    بنی صدر، دستور داده بود که نیروهای مستقر در هویزه، عقب نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. اما حسین بسیار مقاومت می کرد و یک بار شخصاً با بنی صدر بحث کرد و به او گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می توانیم استفاده کنیم و به عراق ضربه بزنیم.

    ولی بنی صدر معتقد بود که باید هویزه تخلیه شود. حسین طی نامه ای به حضرت آیت الله خامنه ای، موقعیت ویژه هویزه را تشریح کرد و آن قدر پافشاری کرد که نه تنها سپاه هویزه عقب نشینی نکرد، بلکه ارتش نیز به آنان پیوست تا عملیات 14 دی را انجام دهند.

    ص:32

    36
    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    این برادر عزیز، بعد از عملیات هویزه، در نبرد با متجاوزان عراق، به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

    40

    در روزهای ابتدایی جنگ همراه دوستان به نیروهای عراقی شبیخون می زدیم . گاهی

    ص:36

    اوقات چند ساعت راه می رفتیم واسلحه و مین با خود حمل می کردیم، اما بدون نتیجه به پایگاه برمی گشیم .

    گاهی راه را گم می کردیم؛ گاهی به موانعی مانند آب، رودخانه و یا ... برخورد می کردیم. پس از بازگشت بچه ها، خیلی ناراحت و خسته می شدند . در این شرایط سیدحسین با بیان خاطراتی از جنگ های صدر اسلام به بچه ها روحیه می داد و می گفت: ما باید تکلیف خودمان را انجام دهیم؛ خواه به نتیجه برسد، خواه نرسد.

    ایشان آن چنان مسائل صدر اسلام را با بیان جذاب و شیرین، با مشکلات به وجود آمده به هم ربط می داد که کمترین شک و تردید وخستگی را در وجود بچه ها از بین می برد! .

    ص:37

    41

    نیمه شب از خواب برخاستم، دیدم سید حسین چراغ قوه در دست دارد مفاتیح می خواند و به شدت گریه می کند. سؤال کردم: اذان صبح را گفته اند ؟

    گفت: نه؛ فکر کنم دو ساعتی مانده باشد.

    42

    شب عملیات هویزه حسین درخواست آب کرد تا حمام کند. آب به اندازه کافی نداشتیم. گفت: به اندازه شستن سرم هم باشد، کافی است .

    گفتم: فردا علمیات است؛ تو گرد و غبار دوباره کثیف می شوی.

    گفت، بهر حال می خواهم سرم را بشویم.

    به شوخی گفتم :مگر می خواهی بروی تهران؟

    گفت: نه؛ می خواهم به ملاقات خدا بروم!

    ص:38

    شهید غفار درویشی ناچار بلند شد و یک کتری آب نیم گرم تهیه کرد؛ طشتی گذاشتم و حسین سرش را شست.

    43

    ماشین حضرت آیت الله خامنه ای کنار پایمان ایستاد. بچه ها که حدود 30 نفر بودند، حلقه زدند به دور ایشان. حسین پرسید: حاج آقا نهار میل کرده اید؟

    ایشان فرمودند: نه، مگر ساعت چند است؟

    حسین گفت: «خدا خیرتان بدهد؛ ساعت 4 بعدازظهر است!» و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: هر چه داریم بیاورید!

    بچه ها رفتند و با مقداری نان و کنسرو آمدند. لحظات خیلی قشنگی بود.

    ص:39
    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    سید حسین پشت وانت نشسته بود؛ ناگهان با شدت به شیشه اتومبیل زد و به راننده گفت: بایست!

    از ماشین پیاده شد و رفت به سراغ زن روستایی که با چند بچه و مقداری اثاثیه

    ص:30

    منزل در کنار جاده ایستاده بود: پرسید کجا می روید؟ گفت: می خواهیم به شهر برویم.

    حسین به ما گفت: کمک کنید اثاثیه اش را سوار ماشین کنیم.

    اعتراض کردیم که: در این جاده خطرناک نزدیک بود ما را به کشتن بدهی!

    حسین گفت: ما برای نجات همین ها می جنگیم !

    34

    برای تهیه تدارکات و اسلحه به اهواز رفته بود. بعد از آنکه اسلحه و تدارکات را تهیه می کند، به کتابفروشی می رود و به تعداد بچه ها «نهج البلاغه» تهیه می کند.

    به هر کدام از بچه ها اسلحه و نهج البلاغه را با هم تحویل می دهد و به همه می گوید: همراه با آموزش نظامی، باید با نهج البلاغه هم آشنا شوید.

    ص:31

    35

    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    عضو ماندگار
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13829
    نوشته
    567
    تشکر
    563
    مورد تشکر
    593 در 215
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    حسین نزدیک کبابی ترمز کرد و رفت سفارش چندین سیخ کباب داد. من تعجب کردم که حالا چطور شده از این خرج ها می کند؟

    کباب ها را گرفت و حرکت کردیم. به یکی از مناطق مستضعف نشین رفتیم و سید حسین درب چهار یا پنج خانه را زد نان و کباب ها را به آنها داد. دو تا از کباب ها باقی ماند. ظهر که به منزل شان رفتیم، سید حسین سفره را باز کرد و به من گفت: باید کباب ها را بخوری.

    هرقدر اصرار کردم خودش هم از کبا بها بخورد، نشد؛ غذای آن روزش تنها مقداری نان و سبزی بود.

    37

    اسامی بچه های سپاه را برای نگهبانی ٌ تنظیم می کردم. یک روز سید حسین آمد سراغم و گفت: چرا برای من نگهبانی نگذاشته ای؟

    ص:33

    با قاطعیت گفتم: برای شما نگهبانی نمی گذارم؛ شما اینقدر کار دارید که نوبت به نگهبانی نمی رسد!

    با تبسم خاص خودش گفت: من هیچ فرقی با بقیه ندارم. همان طوری که دیگران نگهبانی دارند، برای من هم ساعت نگهبانی بزنید.
    امضاء


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi