در سال 57، مأموران رژیم شاه وارد مسجدجامع کرمان شدند و با ضرب و شتم مردم، جنایت و فاجعه آفریدند. به دنبال این ماجرا، حسین و شهید محمد علی مالکی و دو نفر دیگر از دوستانشان، برای بی پاسخ نگذاشتن این جنایت، خود را به کرمان رساندند. پس از یکی دو روز شناسائی و رایزنی، تصمیم گرفته شد شهربانی کرمان مورد حمله قرار بگیرد.
در موعد مقرر، حسین مواد منفجره را زیر لباسش مخفی می کند و به بهانه گرفتن ویزا، وارد ژاندارمری می شود و مواد را در محل مناسبی جاسازی می کند و خود به سرعت از محل می گریزد. 2 دقیقه پس از خروج
ص:17
حسین، ساختمان شهربانی کرمان منفجر می شود.
16
در اوج پیروزی انقلاب، یکی از دانشجویان انقلابی توسط رژیم شاه دستگیر شد. به سید حسین گفتم: فلانی را دستگیر گرده اند؛ فکر می کنی می تواند در برابر شکنجه ها، مقاومت کند؟ گفت: قرآن می خواند؟
گفتم: منظورت چیست؟
گفت: اگر با قرآن انس داشته باشد، می تواند مقاومت کند !
17
حسین را بحدی شکنجه کرده بودند که در گوشه ی بازداشتگاه بی حال افتاده بود. من به
ص:18
بهانه ی اینکه به او آب بدهم، نزدیکش رفتم و گفتم: حسین ماجرا چیست؟ گفت: اسم من حمید است! صادق فکری کن که فرار کنیم.
یکی از مأمورین از گوشه مرا دید و بلافاصله به سراغم آمد. گفت: تو می گفتی او را نمی شناسی؟
گفتم: این بنده خدا دارد از تشنگی می میرد، آمده ام به او آب بدهم.
18