در میدان یعقوب لیث صفاری میایستم و عکس میگیرم. چند دانشجوی دانشگاه زابل تازه متوجه تندیس یعقوب، سردار بزرگ سیستانی میشوند و به تقلید از من شروع میکنند به عکاسی. سر حرف را که باز میکنم، مینالند از اینکه زابل جایی برای دیدن ندارد. جایی برای دیدن ندارد؟ چرا یک دانشجو باید چنین حرفی بزند؟ یعنی نام و جایگاه کوه خواجه را در ادیان مختلف نشنیدهاند؟
سری به شهر سوخته و موزه بینظیرش نزدهاند؟ نمیدانند اینجا جغرافیای شاهکاری به نام شاهنامه است؟ چرا با این همه ثروت نشستهایم تا دستی از غیب کارها را بسامان کند و غبار فقر را از چهره شهر بشوید؟ شهر؟ با یکی از این داشتهها میشود کشوری را ثروتمند کرد. چرا بلد نیستیم برات ثروت بیپایان تاریخ و فرهنگمان را نقد کنیم؟ میترسم با این همه چرا، مغز من هم آب بیاورد و هیدروسفالی بگیرم. تازه به دکترهای امروز نمیشود مثل پزشکان پنج هزار و ۳۰۰ سال پیش درمانگاه شهر سوخته امید داشت؛ شهری که نه فقط تاریخ پزشکی که تاریخ بسیاری از هنرها و دانشهای بشر را جابهجا کرده است. مثلاً هنر معرقکاری روی چوب که پیش از کشف دو شانه شکسته شهر سوخته، فکر میکردیم ریشه ۴۰۰ساله ایرانی و ۵۰۰ساله چینی داشته باشد اما این کشف بهیکباره تاریخ این هنر را پنج هزار سال عقب برد. فقط شانهها نیستند، اینجا گل سر و گوشواره و گردنبندهایی میبینید که همین حالا هم مد روز است و میشود پشت ویترین نفیس مغازهای گذاشت و به مشکلپسندترین زنان فروخت.
جام انیمیشن که دربارهاش زیاد شنیدهاید، بازی فکری عجیبی با چند طاس و مهره و تختهای با نقش مار که دم خود را گاز گرفته، خطکش آبنوس ۱۰ سانتیمتری با دقت نیممیلیمتر، پارچههای نفیس و قلاببافیهای شگفتانگیز، سفالهای چشمنوازی که نظیرشان را حتی در بازیهای رایانهای هم نمییابید و ... خدایا اینجا چه خبر است؟
ابوالفضل میرزندهدل، کارشناس میراث فرهنگی پایگاه جهانی شهر سوخته که تازه با سر و وضع خاکی از محوطه باستانی، در آن سوی جاده خودش را به مجتمع فرهنگی-پژوهشی این سوی جاده که موزه هم جزئی از آن است رسانده، دم در خودش را میتکاند و با من همقدم میشود تا سری بزنیم به پنج هزار و چند صد سال پیش. او با وسواس گفته من را تصحیح میکند و میگوید چیزی که تاکنون ثابت شده و در منابع مختلف هم آمده این است که شهر سوخته متعلق به پنج هزار و ۲۰۰ سال پیش است. البته فعلاً تحقیقات آزمایشگاهی ادامه دارد و به نتایج مشکوک و اثباتنشدهای هم رسیدهاند که قطعی نیست اما امکان دارد بزودی اعلام کنند قدمت شهر سوخته بیش از پنج هزار و ۲۰۰ سال است:
«در موزه، سه مدل شیء داریم؛ اشیای مصرفی روزمره، اشیای شأنزا و تزئینی که متعلق به طبقات مرفه بوده مثل زیورآلات، مهر، ظروف سنگی و سفالهای چند رنگ و در نهایت اشیای آیینی که بیشتر برای خاکسپاری بوده و در کاوشهای باستانشناسی هم اثر استفاده از آنها دیده نشده است. یعنی این اشیا از ابتدا برای مراسم تدفین ساخته شده و با شخص دفن شده است.»
از شهر سوخته هنوز کتیبهای به دست نیامده اما هر ظرف، خود کتیبهای است که داستانی از زندگی و طبیعت سیستان را روایت میکند مانند نقش کوه خواجه و خیزابهای هامون که چند سالی است اثری از آن نمانده یا به مفاهیم دینی و فلسفی آن روزگار میپردازد مثل کاسهای که خورشیدی در مرکز دارد و چهار شعله خمیده زردش تا لبه ظرف بالا آمده و به چهار عنصر حیات یعنی آب، خاک، باد و آتش اشاره میکند.
این چهار شعله خمیده بعدها تبدیل به صلیب شکسته شد و با گسترش مهرپرستی یا میترائیسم تا آن سوی اروپا رفت. چشمم روی ظرف سنگی شفافی میماند که معلوم نیست دست کدام هنرمند آن را تراشیده است؟ آیا واقعاً پنج هزار سال پیش میتوانستهاند چنین ظرف ظریفی بسازند؟ این طور نازک و صیقلی؟ دانههای نیم میلیمتری گردنبند را چطور سوراخ کردهاند؟ آن نخ چه نخی بوده که تا آخر عمر در گردن مانده و پنج هزار سال هم زیر خاک بوده و هنوز دانهها را نگه داشته؟ چرا آن دانشجوها در میدان یعقوب لیث صفاری گفتند زابل جایی برای دیدن ندارد؟ کاش با من به شهر سوخته میآمدند تا رسید پنجهزارسالهای را ببینند که رنگ و تعداد کالای هر بسته تجاری را نشان میداده و مثل مهر پلمب بعد از تحویل شکسته میشده. کاش میآمدند تا امضای سازندگان یا آرم تجاری هر کارگاه سفالگری را ببینند، کاش... واقعاً زابل جایی برای دیدن ندارد؟