ترس های نابجابا فرض آن که بگوییم مایه اصلی ترس، ریشه فطری دارد و با سرشت کودک آمیخته شده است، باید قبول کنیم که قسمت اعظم ترس های نابجایی که دامن گیر اطفال می شود و بعضی از آنها تا سنین جوانی و احیانا تا پایان عمر باقی می مانند و پیوسته صاحبانشان را رنج می دهند، ناشی از نادانی و عقاید خرافی والدین و مربیان یا سوء تربیت آنان است. اگر چه بعضی از ترس های دوران کودکی که اغلب جنبه فردی دارد، با فرارسیدن ایام جوانی و توسعه نیروهای جسمی و فکری، خود به خود برطرف می شود، ولی آثار آن در اعماق جان باقی می ماند و در دوران شباب به صورت ترس های اجتماعی آشکار می گردد.
مثلاً کودکی که اسیر پدر و مادر تندخو و ستم کار باشد و هرگز از زورگویی و تجاوز آنان ایمنی نداشته باشد، همواره احساس وحشت و نگرانی می کند و در باطن، از ترس شر آنها بیم و هراس دارد. چنین کودکی وقتی به جوانی می رسد و پدر و مادرش می میرند، گر چه موضوع ترس فردی او قهرا منتفی شده است، ولی اثر آن از خاطرش محو نمی گردد. او خویشتن را حقیر می بیند و در خود احساس کمبود می کند. او در معاشرت های اجتماعی، در اجرای برنامه های تحصیلی، در سخن گفتن با معلم یا مردم و خلاصه در سازش با محیط و اظهار وجود دچار ترس و وحشت است.
این قبیل جوانان همواره در یک کشاکش درونی و تضاد روحی به سر می برند. از طرفی طبق خواهش فطری، مایلند در جامعه به شایستگی پیشروی کنند و به وسیله حسن سازش با مردم، شخصیت خود را اثبات نمایند و از طرف دیگر به علت ضعف و ترسی که در باطن دارند، به خود اجازه پیشروی نمی دهند. جرأت نمی کنند که با مردم بیامیزند و خویشتن را با اوضاع عمومی تطبیق دهند، گویی خود را لایق هم آهنگی با جامعه نمی دانند. مایلند حتی المقدور از مردم کناره گیری کنند و بدین وسیله، ضعف درونی خویش را پنهان نگاه دارند.