باز بوی باورم خاکستری ست
صفحه های دفترم خاکستری ست
پیش از این ها حال دیگر داشتم
هرچه می گفتند باور داشتم
پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مُهرباطل خورده اند
بازهم بحث عقیل ومرتضی است
آهنِ تفدیده ی مولی کجاست؟!
نه فقط حرفی از آهن ماندست
شمع بیت المال روشن ماندست
دست ها را باز در شب های سرد
وا کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خواب ها
میرسد ته مانده ی بشقاب ها
در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
گیرخواهد کرد روزی روزیت
درگلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را موبه مو دیوارها
باخودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سرِّ شقایق نیستی
این قدر دریا شدن کار تو نیست!
شیعه مولا شدن کار تو نیست!!!