حکايت سي و يکم
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود. سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم، تا وقتي که اسير فرنگ شدم. در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. يکي از روساي حلب که سابقهاي ميان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: اي فلان اين چه حالتست؟ گفتم: چه گويم؟
همي گريختم از مردمان بکوه و بدشت
که از خداي نبودم بآدمي پرداخت
قياس کن که چه حالم بود درين ساعت
که در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به که با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص کرد؛ و با خود بحلب برد و دختري که داشت به نکاح من در آورد، به کابين صد دينار. مدتي برآمد بدخوي ستيزه روي نافرمان بود زبان درازي کردن گفت و عيش مرا منغص داشتن.
زن بد در سراي مرد نکو
هم درين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد زنهار
وقنا ربنا عذابالنار
باري زبان تعنت دراز کرده هميگفت: تو آن نيستي که پدر من ترا از فرنگ باز خريد گفتم: بلي من آنم که به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد و بصد دينار بدست تو گرفتار کرد.
شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه کارد در حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد
که از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي