نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي



    خجسته باد نام خداوند، نيکوترين آفريدگاران
    که تو را آفريد.
    از تو در شگفت هم نمي توانم بود
    که ديدن بزرگيت را، چشم کوچک من بسنده نيست:
    مور، چه مي داند که بر ديواره ي اهرام مي گذرد
    يا بر خشتي خام.
    تو، آن بلندترين هرمي که فرعونِ تخيّل مي تواند ساخت
    و من، آن کوچکترين مور، که بلنداي تو را در چشم نمي تواند داشت

    ***
    پايي را به فراغت بر مريّخ، هِشته اي
    و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
    ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طيبَت، مي شکني
    و در جيب جبريل مي نهي
    و يا به فرشتگان ديگر مي دهي
    به همان آسودگي که نان توشه ي جوين افطار را به سحر مي شکستي
    يا، در آوردگاه،
    به شکستن بندگان بت، کمر مي بستي
    ***
    چگونه اين چنين که بلند بر زَبَرِ ما سوا ايستاده اي
    در کنار تنور پيرزني جاي مي گيري،
    و زير مهميز کودکانه بچّگکان يتيم،
    و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
    ***
    پيش از تو، هيچ اقيانوس را نمي شناختم
    که عمود بر زمين بايستد...
    پيش از تو، هيچ خدايي را نديده بودم
    که پاي افزاري وصله دار به پا کند،
    و مَشکي کهنه بر دوش کشد
    و بردگان را برادر باشد.
    آه اي خداي نيمه شبهاي کوفه ي تنگ.
    اي روشن ِ خدا
    در شبهاي پيوسته ي تاريخ
    اي روح ليلة القدر
    حتّي اذا مَطلعِ الفجر
    اگر تو نه از خدايي
    چرا نسل خدايي حجاز «فيصله» يافته است...؟
    نه، بذرِ تو، از تبار مغيلان نيست...
    ***
    خدا را، اگر از شمشيرت هنوز خون منافق مي چکد،
    با گريه ي يتيمکان کوفه، همنوا مباش!
    شگرفيِ تو، عقل را ديوانه مي کند
    و منطق را به خود سوزي وا مي دارد
    ***
    خِرَد به قبضه ي شمشيرت بوسه مي زند
    و دل در سرشک تو، زنگارِ خويش، مي شويد
    اما:
    چون از اين آميزه ي خون و اشک
    جامي به هر سياه مست دهند،
    قالب تهي خواهد کرد.
    ***
    شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
    و توفان، از خشم تو، خروش را.
    کلام تو، گياه را بارور مي کند
    و از نـَفـَست گل مي رويد
    چاه، از آن زمان که تو در آن گريستي، جوشان است.
    سحر از سپيده ي چشمان تو، مي شکوفد
    و شب در سياهيِ آن، به نماز مي ايستد.
    هيچ ستاره نيست که وامدارِ نگاه تو نيست
    لبخند تو، اجازه ي زندگي است
    هيچ شکوفه نيست کز تبار گلخند تو نيست
    ***
    زمان، در خشم تو، از بيم سِترون مي شود
    شمشيرت به قاطعيّتِ «سِجيّل» مي شکافد
    و به رواني خون، از رگها مي گذرد
    و به رسايي شعر، در مغز مي نشيند
    و چون فرود آيد، جز با جان بر نخواهد خاست
    ***
    چشمي که تو را ديده است، چشم خداست.
    اي ديدني تر
    گيرم به چشمخانه ي عَمّار
    يا در کاسه ي سر بوذر
    ***
    هلا، اي رهگذاران دارالخلافه!
    اي خرما فروشان کوفه!
    اي ساربانان ساده ي روستا!
    تمام بصيرتم برخي چشم شمايان باد
    اگر به نيمروز، چون از کوچه هاي کوفه مي گذشته ايد:
    از ديدگان، معبري براي علي ساخته باشيد
    گيرم، که هيچ او را نشناخته باشيد.
    ***
    چگونه شمشيري زهراگين
    پيشاني بلند تو، اين کتاب خداوند را، از هم مي گشايد
    چگونه مي توان به شمشيري، دريايي را شکافت!
    ***
    به پاي تو مي گريم
    با اندوهي، والاتر از غمگزايي عشق
    و ديرينگي غم
    براي تو با چشمِ همه ي محرومان مي گريم
    با چشماني: يتيم ِ نديدنت
    گريه ام، شعر شبانه ي غم توست...
    ***
    هنگام که به همراه آفتاب
    به خانه ي يتيمکان بيوه زني تابيدي
    وصَولتِ حيدري را
    دستمايه ي شادي کودکانه شان کردي
    و بر آن شانه، که پيامبر پاي ننهاد
    کودکان را نشاندي
    و از آن دهان که هَرّاي شير مي خروشيد
    کلمات کودکانه تراويد،
    آيا تاريخ، به تحيّر، بر دَرِ سراي، خشک و لرزان نمانده بود؟
    در اُحُد
    که گلبوسه ي زخم ها، تنت را دشتِ شقايق کرده بود،
    مگر از کدام باده ي مهر، مست بودي
    که با تازيانه ي هشتاد زخم، برخود حدّ زدي؟
    ***
    کدام وامدار تريد؟
    دين به تو، يا تو بدان؟
    هيچ ديني نيست که وامدار تو نيست
    ***
    دري که به باغ ِ بينش ما گشوده اي
    هزار بار خيبري تر است
    مرحبا به بازوان انديشه و کردار تو
    شعر سپيد من، رو سياه ماند
    که در فضاي تو، به بي وزني افتاد
    هر چند، کلام از تو وزن مي گيرد
    وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمايه، گنجانم؟
    تو را در کدام نقطه بايد بپايان برد؟
    تو را که چون معني نقطه مطلقي.
    الله اکبر
    آيا خدا نيز در تو به شگفتي در نمي نگرد؟
    فتبارک الله، تبارک الله
    تبارک الله احسن الخالقين
    خجسته باد نام خداوند
    که نيکوترين آفريدگاران است
    و نام تو
    که نيکوترين آفريدگاني




  2. تشكر


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي






    خط خون




    درختان را دوست مي‌دارم



    كه به احترام تو قيام كرده‌اند



    و آب را



    كه مهر مادر توست ،



    خون تو شرف را سرخگون كرده است :



    شفق، آينه دار نجابتت ،



    و فلق محرابي ،



    كه تو در آن



    نماز صبح شهادت گزارده‌اي



    .



    در فكر آن گودالم



    كه خون تو را مكيده است



    هيچ گودالي چنين رفيع نديده بودم



    در حضيض هم مي‌توان عزيز بود



    از گودال بپرس !



    .



    شمشيري كه بر گلوي تو آمد



    هر چيز و همه چيز را در كائنات



    به دو پاره كرد :



    هرچه در سوي تو، حسيني شد



    و ديگر سو، يزيدي



    اينك ماييم و سنگها



    ماييم و آبها



    درختان، كوهساران، جويباران، بيشه زاران




    كه برخي يزيدي



    وگرنه حسيني‌اند



    .



    خوني كه از گلوي تو تراويد



    همه چيز و هر چيز را در كائنات به دو پاره كرد در رنگ !



    اينك هر چيز : يا سرخ است



    يا حسيني نيست !

    .


    آه، اي مرگ تو معيار !



    مرت چنان زندگي را به سخره گرفت



    و آن را بي قدر كرد



    كه مردني چنان ،



    غبطة بزرگ زندگاني شد !



    .



    خونت



    يا خونبهايت حقيقت



    در يك تراز ايستاد



    و عزمت، ضامن دوام جهان شد



    - كه جهان با دروغ مي‌پاشد-



    و خون تو، امضاي «راستي» ست



    .



    تو را بايد در راستي ديد



    و در گياه ،



    هنگامي كه مي‌رويد

    در آب ،
    وقتي مي‌نوشاند
    در سنگ ،
    چون ايستادگي‌ست
    در شمشير ،
    آن زمان كه مي‌شكافد
    و در شير ،
    كه مي خروشد ؛
    در شفق كه گلگون است
    در فلق كه خندة خون است
    در خواستن برخاستن ؛
    تو را بايد در شقايق ديد
    در گل بوييد
    تو را بايد از خورشيد خواست
    در سحر جست
    از شب شكوفاند
    با بذر پاشاند
    با باد پاشيد
    در خوشه ها چيد
    تو را بايد تنها در خدا ديد
    .
    هركس، هرگاه، دست خويش
    از گريبان حقيقت بيرون آورد
    خون تو از سرانگشتانش تراواست
    ابديت، آينه‌اي‌ست
    پيش روي قامت رساي تو در عزم
    آفتاب، لايق نيست
    وگرنه مي‌گفتم
    جرقة نگاه توست
    .
    تو تنهاتر از شجاعت
    در گوشة روشن وجدان تاريخ
    ايستاده‌اي
    به پاسداري از حقيقت
    و صداقت
    شيرين‌ترين لبخند
    بر لبان ارادة توست
    چندان تناوري و بلند
    كه به هنگام تماشا
    كلاه از سر كودك عقل مي‌افتد
    .
    بر تالابي از خون خويش
    در گذرگه تاريخ، ايستاده‌اي با جامي از فرهنگ
    و بشريت رهگذار را مي‌آشاماني
    ـ هركس را كه تشنة شهادت است ـ
    .
    نام تو، خواب را برهم مي‌زند
    آب را طوفان مي‌كند
    كلامت، قانون است
    خرد، در مصاف عزم تو، جنون
    تنها واژة تو خون است، خون
    اي خداگون !
    .
    مرگ در پنجة تو
    زبون‌تر از مگسي‌ست
    كه كودكان به شيطنت در مشت مي‌گيرند
    و يزيد، بهانه‌اي ،
    دستمال كثيفي
    كه خلط ستم را در آن تف كردند
    و در زبالة تاريخ افكندند
    يزيد كلمه نبود
    دروغ بود
    زالويي درشت
    كه اكسيژن هوا را مي مكيد
    مخَنثي كه تهمتِ مردي بود
    بوزينه‌اي با گناهي درشت :
    «سرقت نام انسان»
    و سلام بر تو
    كه مظلومتريني
    نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند
    بل از اين رو كه دشمنت اين است
    .
    مرگ سرخت
    تنها نه نام يزيد را شكست
    و كلمة ستم را بي سيرت كرد
    كه فوج كلام را نيز در هم مي‌شكند
    هيچ كلام بشري نيست
    كه در مصاف تو نشكند اي شيرشكن !
    خون تو بر كلمه فزون است
    خون تو در بستري از آنسوي كلام
    فراسوي تاريخ
    بيرون از راستاي زمان
    مي‌گذرد
    خون تو در متن خدا جاري‌ست



  5. تشكر


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي







    يا ذبيح الله
    تو اسماعيل گزيدة خدايي
    و رؤياي به حقيقت پيوستة ابراهيم
    كربلا ميقات توست
    محرم ميعاد عشق
    و تو نخستين كس
    كه ايام حج را
    به چهل روز كشاندي و أتمَمْناها بِعَشْرْ
    آه ،
    در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت
    كه حج نيمه تمام را
    در اِستِلام حجر وانهادي
    و در كربلا
    با بوسه بر خنجر، تمام كردي
    .
    مرگ تو ،
    مبدأ تاريخ عشق
    آغاز رنگ سرخ
    معيار زندگي‌ست
    .
    خط با خون تو آغاز مي‌شود :
    از آن زمان كه تو ايستادي دين، را افتاد
    و چون فرو افتادي
    حق برخاست
    و «راستي» درست شد
    و از روانة خون تو
    بنياد ستم سست شد
    در پاييز مرگ تو
    بهاري جاودانه زاييد
    گياه روييد
    درخت باليد
    و هيچ شاخه نيست
    كه شكوفه اي سرخ ندارد
    و اگر ندارد
    شاخه نيست
    هيزمي‌ست ناروا بر درخت مانده !
    .
    تو، راز مرگ را گشودي
    كدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد ؟
    شرف، به دنبال تو لابه‌كنان مي‌دود
    تو، فراتر از حميتي
    نمازي، نيتي
    يگانه‌اي، وحدتي
    آه اي سبز !
    اي سبز سرخ !
    اي شريفتر از پاكي
    نجيب تر از هر خاكي
    اي شيرينِ سخت
    اي سخت شيرين !
    بازوي حديد !
    شاهين ميزان !
    مفهوم كتاب، معناي قرآن !
    نگاهت سلسلة تفاسير ؛
    گامهايت وزنة خاگ
    و پشتوانة افلاك

    كجاي خدا در تو جاري‌ست

    كز لبانت آيه مي‌تراود ؟
    عجبا !
    عجبا از تو، عجبا !
    حيراني مرا با تو پاياني نيست
    چگونه با انگشتانه‌اي
    از كلمات
    اقيانوسي را مي‌توان پيمانه كرد ؟
    .
    بگذار بگريم
    خون تو در اشك ما تداوم يافت
    و اشك ما، صيقل گرفت
    شمشير شد
    و در چشمخانة ستم نشست
    .
    تو قرآن سرخي
    «خونْ آيه» هاي دلاوريت را
    بر پوست كشيدة صحرا نوشتي
    و نوشتارها
    مزرعه‌اي شد
    با خوشه هاي سرخ
    و جهان يك مزرعه شد
    با خوشه، خوشه، خون
    و هر ساقه :
    دستي و داسي و شمشيري

    و ريشة ستم را وجين كرد
    و اينك
    و هماره
    مزرعه سرخ است
    .
    يا ثار الله
    آن باغ مينوي
    كه تو در صحراي تفته كاشتي
    با ميوه هاي سرخ
    با نهرهاي جاري خوناب
    با بوته هاي سرخ شهادت
    وان سروهاي سبز دلاور ؛
    باغي‌ست كه بايد با چشم عشق ديد
    اكبر را
    صنوبر را
    بوفضايل را
    و نخلهاي سرخ كامل را
    .
    حر، مشخص نيست
    فضيلتي‌ست ،
    از توشه بار كاروان مهر جدا مانده
    آنسوي رودِ پيوستن
    و كلام و نگاه تو

    پلي‌ست


    كه آمدمي را به خويش باز مي‌گرداند
    و اما دامنت :
    جمجمه هاي عاريه را
    در حسرت پناه يافتن
    مشتعل مي‌كند ؛
    از غبطة سر گلگون حر
    كر بر دامن توست
    .
    اي قتيل !
    بعد از تو
    «خوبي» سرخ است
    و گرية سوك

    خنجر
    و غمت توشة سفر
    به ناكجا آباد
    و ردّ خونت
    راهي
    كه راست به خانة خدا مي‌رود...
    .
    تو از قبيلة خوني
    و ما از تبار جنون
    خون تو در شن فروشد
    و از سنگ جوشيد
    اي باغ بينش
    ستم، دشمني زيباتر از تو ندارد
    و مظلوم، ياوري آشناتر از تو
    .
    تو كلاس فشردة تاريخي
    كربلاي تو ،
    مصاف نيست
    منظومة بزرگ هستي‌ست ،
    طواف است
    .
    پايان سخن
    پايان من است
    تو انتها نداري






  7. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي





    فرصت کم است

    فرصت کم است
    باید راه افتاد
    باید به گیاهان ،
    یکا یک ،
    سلام گفت ،
    باید کنار چشمه های جهان
    بیدار نشست
    و روی در آینه ی صافی شان ، آراست
    باید بپا خاست
    باید
    به بالای بلند امواج دریا ها ، نماز برد
    باید فروتن شد
    و هر شب را
    در کشکول درویشی یک حلزون گذرانید
    باید
    در سینه صدف خیزید
    ودر پرتو چراغ مروارید
    سر مشق تنهایی را رج زد !
    باید ، با ساربانان ، همراه
    شب صحرا را یکجا نوشید
    باید میلیونها دست پنبه بسته را
    با فروتنی گل رس در کوره پز خانه ها بوسید
    فرصت کم است
    باید راه افتاد
    باید ...





  8. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي



    مغموم تر از برگی که از شاخه جدا می شود

    و اسبی که در راهی ناآشنا

    در باران

    ره می سپارد

    اندوه آوارگی با من است

    دلم گرچه از عشق روشن

    اینک بی روی تو

    خورشید گرفته است

    تیرگی کسوف با من است

    بی تو زندگی

    تلخ تر از شرمیست مستمر

    کدام اندوهت را بگریم

    نبودن

    یا

    در بند بودنت را






  9. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,724
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : برگزيده اي از اشعار علي موسوي گرمارودي



    به جان آمده ام

    از شکیبایی ناگزیر

    من

    درد کوهساران را در می یابم

    که چه دیر

    برجای مانده اند

    من

    رنج فروخورده کوهساری را حس کردم

    روزی که پرنده ای

    به دنبال خط آرزو

    سبکبال از فراسون آن

    می پرید




اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi