۩ ❀ ۩ ديوان اشعار امام خميني ۩ ❀ ۩
الا يا ايها الساقى! ز مـى پُر ساز جامم را
كه از جـانم فرو ريزد، هواى ننگ و نامم را
از آن مى ريز در جـامم كه جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستى، هسته نيرنگ و دامم را
از آن مى ده كه جانم را ز قيد خود رها سازد
به خود گيـرد زمـامم را، فرو ريزد مقامم را
از آن مى ده كه در خلوتگـه رندان بيحرمت
به هم كوبد سجودم را، به هم ريزد قيامم را
نبـودى در حـريمِ قدسِ گلرويان ميخانه
كه از هـر روزنـى آيم، گلى گيرد لجامم را
روم در جـرگه پيران از خود بىخبر، شايد
برون سـازند از جانم، به مى افكار خامم را
تـو اى پيك سبكباران درياى عدم، از من
به دريادارِ آن وادى، رسـان مدح و سلامم را
به سـاغر ختم كردم اين عدم اندر عدم نامه
به پيرِ صومعه برگو: ببين حُسن ختامم را