نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    غریب
    مادر بزرگ.!؟
    گم کرده ام در هیاهوی شهر
    آن نظر بند سبز را،
    که در کودکی بسته بودی به بازوی من!
    در اولین حمله ی ناگهانی ِ تاتارِ عشق،
    خمره ی دلم
    بر ایوانِ سنگُ سنگ شکست
    دستم به دست دوست ماند،
    پایم به پای راه رفت!
    من چشم خورده ام!
    من چشم خورده ام!
    من تکه تکه از دست رفته ام،
    در روز روزِ زندگانیم






    امضاء

  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    من و پروانه
    پا برهنه به قافله ی نا معلوم می روم!
    با پاهای کودکی ام!
    عطر برگه ها!
    محسور سایه ی کوه
    که می برد با خود رنگ و نور را!
    پولک پای مرغ!
    کفش نو!
    کیف نو!
    و جهانِ هراسناکِ کهنه!
    آهِ سوزناک سگ!
    سالهای سال است که به دنبال تو می دوم!
    پروانه ی زرد!
    و تو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می پری
    و همچنان...!



    امضاء

  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...



    سرودی برای مادران

    پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
    چه کسی ست او؟
    زنیست در دور دستهای دور!
    زنی شبیه مادرم!
    زنیست با لباسهای سیاه که بر رویشان،
    شکوفه های سفید کوچک نشسته است!
    رفتُم و وارِت دیدُم و چل وارِت!
    چل وار ِ کُهنَتَ و بَردَس نهارِت
    پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
    و این بار زنی به یاد سالهای دور،
    سالهای گم،سالهایی که در کدورت گذشت،
    پیر و فراموش گشته اند!
    می نالد کودکی اش را...دیروز را،
    دیروزِ در غبار را!
    او کوچک بود و شاد،با پیراهنی به رنگ گل های وحشی!
    سبز و سرخ!
    و همراه او زنی با لباسهای سیاه
    که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته بود!
    زیر همین بلوط پیر!
    باد زورش به پر عقاب نمی رسید!
    یاد می آورد افسانه های مادرش را:مادر؟
    این همه درخت از کجا آمده اند؟
    هر درختِ این کوه سار حکایتیست دخترم!
    پس راست می گفت مادرم!
    زنان تاوه در جنگل می روند
    در لحظه های کوه و سالهای بعد دخترانشان با لباسهای سیاه
    که بر رویشان شکوفه های سفیدنشسته است،
    آنها را در آوازشان می خوانند!
    هر دختری مادرش را:
    رفتُم و وارِت دیدُم و چل وارِت!
    چل وار ِ کُهنَتَ و بَردَس نهارِت
    خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
    و دیدم سنگ های دست چین ِ تو را در خرابه ی کهنه تری!
    پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد!
    و این بار دختری به یاد مادرش...


    امضاء

  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    غلت
    پشت پرچین خیالِ هوری،
    غول دیوانه ی شب در کله اش گاو می دوشد!
    سوت آواره ی مردی در شب...
    و عروسی در خواب،
    دامنش پر شده از خارکِ زرد!
    سوت آواره ی مردی در شب...
    خواب انجیر سیاه گشته حرام
    به نفس های شغالی که مدام،
    گوش بر آمدنِ گرگُ پلنگی بسته است!
    سوت آواره ی مردی در شب...
    و سگ پیسه ی پیر پلک می بندد
    بر خش خش کیسه ی نانِ شبحی بر دیوار
    سوت آواره ی مردی در شب...
    بره ی گمشده ای می ترسد
    گر بماند از گرگ،
    ور بیاید از سگ!
    سوت آواره ی مردی در شب...



    امضاء

  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    به ساعت نگاه میکنم
    حدود سه نصف شب است
    چشم میبندم که مبادا چشمانت را
    از یاد برده باشم
    و طبق عادت کنار پنجره میروم
    سوسوی چند چراغ مهربان
    و سایه کشدار شبگردان خمیده
    و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
    و صدای هیجان انگیز چند سگ
    و بانگ آسمانی چند خروس
    از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
    و خوشحال که هنوز
    معمای سبز رودخانه از دور
    برایم حل نشده است
    آری از شوق به هوا میپرم
    و خوب میدانم
    سال هاست که مرده ام






    امضاء

  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    براي اعتراف به کليسا مي روم
    روي در روي علفهاي روئيده
    بر ديوارکهنه مي ايستم
    و همه گناهان خودم را يکجا اعتراف مي کنم
    بخشيده خواهم شد به يقين
    علفها بي واسطه با خدا سخن مي گويند




    امضاء

  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    واسطه نیار به عزتت خمارم
    حوصله هیچ کسی رو ندارم
    کفر نمیگم سوال دام
    یک تریلی محال دارم
    تازه داره حالیم می شه چیکارم
    میچرخم و میچرخونم سیارم
    تازه دیدم حرف حسابت منم
    طلای نابت منم
    تازه دیدم که دل دارم بستمش
    راه دیدم نرفته بود رفتمش
    جوانه نشکفته را رستمش
    ویروس که بود حالیش نبود هستمش
    جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
    مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
    اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
    این دل پر خون ولش؟!!
    دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
    تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
    خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
    چشم فرستادی برام
    تا ببینم
    که دیدم
    پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
    کنار این جوی روون نعناش چیه؟
    این همه راز
    این همه رمز
    این همه سر و اسرار معماست؟
    آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
    مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
    پریشئنت نبودم ؟
    من
    حیرونت نبودم؟!
    تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
    اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
    گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
    انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
    چشمای من آهن انجیر شدن!
    حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
    عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
    چشم من و انجیر تو بنازم!
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟






    امضاء

  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,729
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,865
    مورد تشکر
    7,626 در 2,115
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار استاد حسین پناهی....کسی که فقط شبیه خودش بود...




    سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

    حرمت نگه دار دلم
    گلم
    که این اشک خون بهای عمر رفته من است
    میراث من!
    نه به قید قرعه
    نه به حکم عرف
    یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
    به نام تو
    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
    کتیبه خوان قبایل دور
    این,این سرگذشت کودکی است
    که به سرانگشت پا
    هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
    هرشب گرسنه می خوابید
    چند و چرا نمیشناخت دلش
    گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
    پس گریه کن مرا به طراوت
    به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
    و آوار میخواند ریاضیات را
    در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
    دودوتا جارتا چارچارتا...
    در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
    با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
    با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
    آری دلم
    گلم
    این اشکها خون بهای عمر رفته من است
    دلم گلم
    این اشکها خون بهای عمر رفته من است
    میراث من
    حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
    تا بدانم و بدانم و بدانم
    به وار
    وانهادم مهر مادریم را
    گهواره ام را به تمامی
    و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم
    و کبوترانم را از یاد بردم
    و می رفتم و می رفتم و میرفتم
    تا بدانم و بدانم و بدانم
    از صفحه ای به صفحه ای
    از چهره ای به چهره ای
    از روزی به روزی
    از شهری به شهری
    زیر آسمان وطنی که در آن فقط
    مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
    سند زده ام یک جا
    همه را به حرمت چشمان تو
    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
    که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
    تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
    بر این مقصود بی مقصد
    از کلامی به کلامی
    و یکی یکی مردم
    بر این مقصود بی مقصد
    کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
    مرا مهتاب
    مرا لبخند
    و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
    پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای
    که آویشن را میسرود
    مسیح به جاجتا بر صلیب نمی شد!
    و تیر باران نمی شد لورکا
    در گرانادا
    در شب های سبز کاجها و مهتاب
    آری یکی یکی مردم به بیداری
    از صفحه ای به صفحه ای
    تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
    پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ
    به ته رودخانه <اووز> همراه با ویرجینیا وولف
    تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
    حرمت نگه دار دلم گلم
    دلم
    اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.
    داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین
    نه , نه
    به کفر من نترس
    نترس کافر نمی شوم هرگز
    زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
    انسان و بی تضاد؟!
    خمره های منقوش در حجره های میراث
    عرفان لایت با طعم نعنا
    شک دارم به ترانه ای که
    زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
    پس ادامه میدهم
    سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
    با این همه
    تو گوئی اگر نمی بود
    جهان قادر به حفظ تعادل نبود
    چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..
    نگاهش کن
    چون آن کلاغ
    چون آن خانه
    چون آن سایه
    ما گلچین تقدیر و تصادفیم
    استوای بو و نبود
    به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
    در اشکال گرفتار آمدم
    مستطیل های جادو
    مربع های جادو
    من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
    دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام
    عرفات در استادیوم فوتبال
    در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم
    در همین پنجره گله به چرا بردم
    پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
    سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر
    زلف به چپ و راست خواباندم
    تا دل ببرم از دختر عمویم
    از دیوار راست بالا رفتم
    به معجزه کودکی
    با قورباغه ای در جیبم

    حراج کردم همه رازهایم را یک جا
    دلقک شدم با دماغ پینوکیو
    و بوته گونی به جای موهایم
    آری گلم
    دلم
    حرمت نگه دار
    که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
    سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
    و همیشه گری می کرد
    بی مجال اندیشه به بغض های خود
    تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
    و به کدام مرام بمیرد
    آری گلم
    دلم
    ورق بزن مرا
    و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
    با سلام
    و عطر آویشن..


    دستمال سرخ دلم

    این جایم
    بر تلی از خاکستر
    پا بر تیغ می کشم
    و به فریب هر صدای دور
    دستمال سرخ دلم را تکان میدهم






    امضاء

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi