اما امشب انگار ماجرا فرق میكند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است. این گریه، گریهای نیست كه به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله. فقط خودش كه گریه نمیكند، با مویههای كودكانهاش، همه را به گریه میاندازد و ضجه همه را بلند میكند.
تو هنوز بر سر سجادهای كه از سر بریده حسین میشنوی كه میگوید: “خواهرم! دخترم را آرام كن.”
تو ناگهان از سجاده كنده میشوی و به سمت سجاد میدوی. او رقیه را در آغوش گرفته است، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روی او بوسه میزند و تلاش میكند كه با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمیشود.
تو بچه را از آغوشش میگیری و به سینه میچسبانی و از داغی سوزنده تن كودك وحشت میكنی.
- رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو كه در خواب چه دیده ای! تو را به جان بابا حرف بزن.
رقیه كه از شدت گریه به ***كه افتاده است، بریده بریده میگوید:
“بابا، سر بابا را در خواب دیدم كه در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب میزد. بابا خودش به من گفت كه بیا.”
تو با هر زبانی كه بلدی و با هر شیوهای كه همیشه او را آرام میكرده ای، تلاش میكنی كه آرامش كنی و از یاد پدر غافلش گردانی، اما نمیشود، این بار، دیگر نمیشود.
گریه او، بی تابی او و ضجههای او همه كودكان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه میاندازد كه خرابه یكپارچه گریه و ضجه میشود و صدا به كاخ یزید میرسد.
یزید كه میشنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر میگردد، دستور میدهد كه سر را به خرابه بیاورند.
ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر میاندازد و مثل مرغ پر كنده پیچ و تاب میخورد.
می نشیند، برمی خیزد، دور سر میچرخد، به سر نگاه میكند، بر سر و صورت و دهان خود میكوبد، خم میشود، زانو میزند، سر را در آغوش میكشد، میبوید، میبوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود میسترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جاری شده در میآمیزد، اشك میریزد، ضجه میزند، صیحه میكشد، مویه میكند، روی میخراشد، گریه میكند، میخندد، تاولهای پایش را به پدر نشان میدهد، شكوه میكند، دلداری میدهد، اعتراض میكند، تسلی میطلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش میكشد.