آواي لاي لاي زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت
جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست
پوپك،شكسته بال بصحرا پريد ورفت
گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست
با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته
افسرده كودكان زپي مادران خويش
سرداده اند گريه پي دلبران خويش
در جستجوي دختر خود مادري غمين
با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك
او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوي او-
خفته است در درون يكي تيره گون مغاك
بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند
بس مادران بخاك غريبي نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران اميد شد
شام سياه غم بسر شهر خيمه زد
آه غريب غمزدگان شكسته دل-
بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد
آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت-
آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود-
اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر
ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده
مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست
ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار
غير از شبان تيره و روز سياه نيست
خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك-
افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد-
ديگر حديث غربت وتنها نشستن است
ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند
آنانكه بود بر لبشان داستان عشق-
اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي
ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي
با داغديدگي همه دلبسته ي توايم
اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم
هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير-
گيسوي دختريست كه در خاك خفته است
هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است
زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن
اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست-
ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي-
مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن